گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلوه گاه تاریخ در شرح نهج البلاغه
جلدششم
سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد كردن آنان با مشركان
مسلمانان در اين مورد اختلاف نظر دارند. جمهور ايشان مى گويند فرشتگان به صورتى حقيقى فرود آمده اند، همانگونه كه مثلا جاندارى يا سنگى از بالا به پايين فرود مى آيد. گروهى از ارباب معنى در اين مورد سخن ديگر گفته اند.
دسته اول هم با يكديگر در موردى اختلاف دارند و آن شركت فرشتگان در جنگ است كه برخى مى گويند فرود آمدند و جنگ كردند و برخى مى گويند فرود آمدند ولى جنگ نكردند و هر دسته در تاييد سخن خود رواياتى نقل مى كنند.
واقدى در كتاب المغازى مى گويد: عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد كرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل كرد كه چن مردم در جايگاههاى خود ايستادند پيامبر را ساعتى خواب در ربود يا حالت وحى بر آن حضرت آشكار شد و چون از آن حال بيرون آمد به مومنان مژده فرمود كه جبرئيل عليه السلام همراه لشكرى از فرشتگان بر ميمنه مردم و ميكائيل با لشكرى ديگر بر ميسره مردم است و اسرافيل همراه لشكر ديگرى كه هزار تن هستند آماده است . ابليس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشركان را تحريض مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد. همينكه مشركان را تحريص مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد. همينكه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزيمت برگشت و گفت : من از شما بيزارم كه مى بينم آنچه را نمى بينيد. (132) حارث بن هشام كه ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه مى ديد، چون اين سخن او را شنيد با او گلاويز شد. ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه از اسب فرو افتاد، و ابليس گريخت كه ديده نشود و خويشتن به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گريخت كه ديده نشود و خويشتن را به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى كه به من دادى چه شد؟ در اين هنگام ابوجهل روى به ياران خود آورد و ايشان را بر جنگ تحريض كرد و گفت : درماندگى و يارى ندادن سراقه شما را نفريبد كه او با محمد و يارانش قرار گذاشته و پيمان بسته است . چون به قديم برگرديم خواهد دانست با قوم او چه خواهيم كرد، كشته شدن عتبه و شيبه و وليد هم شما را به بيم نيندازد كه براى جنگ شتاب كردند و به خود شيفته شدند، و به خدا سوگند مى خورم كه امروز بر نمى گرديم تا محمد و يارانش را ريسمان پيچ كنيم . نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد بلكه آنان را اسير بگيريد تا به ايشان بفهمانيم كه چه كرده اند و چرا از آيين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند.
واقدى مى گويد: عتبه بن يحيى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ما آن روز با ابليس بانگى چون بانگ گاو مى شنيديم كه فرياد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گريخت و به دريا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا، وعده اى كه به من دادى بر آورده فرماى ! قريش پس از اين جريان سراقه را سرزنش مى كردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هيچ يك از اين كارها را نكرده ام .
واقدى مى گويد: ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبيد الله ، برده آزاد كرده بنى عباس ، از عماره ليثى برا يمن نقل كرد كه مى گفته است : پيرمردى از ماهى گيران قبيله كه روز جنگ بدر كنار دريا بوده مى گفته است : صداى بسيار بلندى شنيدم كه مى گويد: اى واى بر اين جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر كرد. نگريستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را ديدم ، نزديكش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس ديدم به دريا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا، وعده اى كه به من دادى چون شد. با خود گفتم سوگند به خانه خدا كه سراقه ديوانه شده است و اين به هنگام نيمروز بود كه خورشيد به سوى باختر ميل كرده بود و هنگامى بود كه قريش در جنگ بدر شكست خورده بود.
واقدى مى گويد: گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هايى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را ميان دوش خود افكنده بودند پيشانى اسبهاى ايشان كاكل داشت .
واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خويش نشان زده اند شما هم نشان بزنيد و مسلمانان بر كلاهخود و شب كلاه خويش پشم زدند.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح براى من نقل كرد كه چهار تن از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ميان صفها داراى نشان بودند. حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على عليه السلام دستار پشمى سپيد و زبير دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند. زبير مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از اين جهت شيبه زبير بودند.
واقدى مى گويد: از سهيل بن عمرو روايت شده كه گفته است : روز جنگ بدر مردان سپيد چهره اى كه نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند ميان آسمان و زمين ديدم كه مى كشتند و اسير مى گرفتند.
واقدى مى گويد: ابو اسيد ساعدى پس از اينكه چشمش كور شده بود مى گفت : اگر هم اكنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را كه فرشتگان از آن بيرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هيچ شك و ترديد نداشتم . اسيد از قول مردى از قبيله بنى غفار نقل مى كرده كه به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمويم كه مشرك بوديم بر فراز كوهى رفتيم تا به صحنه جنگ بنگريم و ببينيم كدام گروه پيروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج كنيم ، در همين حال ابرى را ديدم كه به ما نزديك شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنيده مى شد و شنيدم گوينده اى مى گويد: حيزوم (133) به پيش ! پسر عمويم از ترس بند دلش پاره شد و مرد. من هم نزديك بود بميرم .
به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسير ابر را تعقيب كردم . ابر به سوى پيامبر و يارانش رفت و برگشت و ديگر از آن صداها كه شنيده بودم خبرى نبود.
واقدى مى گويد: خارجه بن ابراهيم بن محمد بن ثابت بن قيس بن شماس از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل عليه السلام پرسيد: چه كسى روز بدر مى گفت : حيزوم به پيش ؟ جبريل عليه السلام گفت : اى محمد! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبيده بن ابى عبيده از ابورهم غفارى از قول يكى از پسر عموهايش برايم نقل كرد كه مى گفته است : همراه يكى ديگر از پسر عموهايم كنار آبهاى بدر بوديم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيار قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش و يارانش مى كنيم و چيزى به تاراج مى بريم . اين بود كه به كناره چپ لشكرگاه محمد رفتيم و با خود مى گفتيم اينان يك چهارم قريشند. در همان حال كه بر كناره چپ لشكرگاه حركت مى كرديم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستيم ، آواى مردان و صداى سلاح شنيديم و گوينده اى به اسب خود مى گفت : حيزوم به پيش ! و به يكديگر مى گفتند: آهسته تر تا ديگران هم برسند. آنان بر ميمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند. سپس ابرى ديگر همچون آن يكى از پى آمد و همراه پيامبر شدند. و چون به ياران محمد نگريستيم آنان را دو برابر قريش ديديم . پسر عمويم مرد، اما من خود را نگه داشتم و اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم و مسلمان شدم .
واقدى مى گويد: و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرموده است : هيچ گاه شيطان كوچكتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگين تر از روز عرفه ديده نشده است مگر روز بدر، كه او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ ديده است .
گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه ديده است ؟ فرمود: او جبريل عليه السلام را ديد كه فرشتگان را سرپرستى و تقسيم مى كرد.
واقدى مى گويد: همچنين روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به روز بدر فرموده است : اين جبرئيل عليه السلام است كه به صورت دحيه كلبى در آمده است و باد را مى راند، من با باد صبا پيروز شدم و حال آنكه قوم عاد با باد دبور نابود شدند.
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امير المومنين نخست دو مرد را ديدم كه يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ پيامبر به شدت جنگ مى كردند، سپس مردى از پيش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشكار شدند كه همچنان سخت جنگ مى كردند.
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص هم نظير همين را روايت كرده و گفته است : دو مرد را در بدر ديدم كه يكى سمت راست و ديگرى سمت چپ پيامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله با خشنودى از پيروزى الهى گاهى به اين و گاهى به آن مى نگريست .
واقدى مى گويد: اسحاق بن يحيى از حمزه بن صهيب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بريده و ضربه هاى استوار نيزه در جنگ بدر ديدم كه از محل آن خونى بيرون نمى آمد.
واقدى همچنين مى گويد: ابو برده بن نياز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پيامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من كشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپيد چهره را ديدم كه به او ضربت زد و او بر خود پيچيد و بر زمين افتاد و من سرش را بر گرفتم . پيامبر فرمود: آرى او فلان فرشته بوده است .
واقدى مى گويد: ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نكردند. ابن ابى حبيبه از داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت كسانى كه مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پايدارى تشويق مى كردند و مى گفتند: نزديك مشركان رفتيم ، شنيديم مى گفتند: اگر مسلمانان حمله كنند پايدارى نخواهيم كرد، بنابر اين چيزى نيستند و اهميتى ندارند، بر آنان حمله بريد. و اين همان گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هنگامى كه خداى تو به فرشتگان وحى فرمود كه من همراه شمايم كسانى را كه ايمان آورده اند قوى و پايدار سازيد و هر آينه به زودى بر دل آنان كه كافرند ترسى خواهم افكند. (134) تا آخر آيه .
واقدى مى گويد: موسى بن محمد از پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است : سائب بن ابى حبيش اسيد به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر كسى از مردم مرا اسير نكرد. مى گفتند: چه كسى ترا اسير كرد؟ مى گفت : همينكه قريش روى به گريز نهاد، من هم گريختم . مردى بلند بالا و سپيده چهره كه بر اسبى ابلق ميان زمين و آسمان حركت مى كرد به من رسيد و مرا ريسمان پيچ كرد و عبد الرحمان بن عوف رسيد مرا ريسمان پيچ ديد. ميان لشكر ندا داد كه چه كسى اين مرد را اسير كرده است ؟ هيچ كس مدعى نشد كه مرا اسير كرده باشد. عبدالرحمان مرا به حضور پيامبر برد. پيامبر از من پرسيد: اى پسر ابى حبيش چه كسى ترا اسير كرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را ديده ام بگويم : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را فرشته اى بزرگوار اسير گرفته است ، اى پسر عوف اسيرت را با خود ببر. سائب مى گفته است اين سخن را همچنان به خاطر داشتم و اسلام من به تاخير افتاد و سرانجام مسلمان شدم .
واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان ديدم كه در وادى خلص در آسمان كليمى سياه آشكار شد كه سراسر افق را پوشاند - وادى خلص همان ناحيه روثيه است - ناگاهى سراسر وادى از مورچه آكنده شد، در دلم افتاد كه اين چيزى است كه از آسمان براى تاييد محمد نازل شده است . چيزى نگذشت كه شكست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند.
واقدى مى گويد: گفته اند كه چون جنگ در گرفت پيامبر صلى الله عليه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت كند و عرضه داشت : بار خدايا! اگر اين گروه پيروز شوند شرك پيروز مى شود و آيينى براى تو پايدار نمى ماند. ابوبكر مى گفت : به خود خدا سوگند كه خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپيد مى فرمايد. خداوند متعال هزار فرشته از پى يكديگر را كنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اى ابوبكر! مژده باد اين جبرئيل عليه السلام است كه با عمامه زرد لگام اسب خويش را گرفته و ميان آسمان و زمين آشكار گرديده است . سپس فرمود: چون جبريل عليه السلام بر زمين فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد، آنگاه دوباره آشكار شد در حال كه بر دندانهايش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى پيروزى خدايى براى تو رسيد.
واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از قول عمويش برايم نقل كرد كه مى گفته است : از ابوبكر بن سليمان بن ابى خيثمه شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه مروان بن حكم از حكيم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسيد و آن پيرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنكه اصرار كرد. حكيم گفت : روياروى شديم ، جنگ كرديم ، ناگاه از آسمان صداى مهيبى چون ريختن سنگ بر طشت شنيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى ريگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب كرد و ما گريختيم .
واقدى مى گويد: عبدالله بن ثعلبه بن صغير هم گفته است : از نوفل بن معاويه دولى شنيدم كه مى گفت : روز بدر در حالى كه صداهايى چون ريختن و كوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنيدم و ترسى شديد از آن بر ما چيره بود گريختيم .
اما درباره كسى كه گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نكردند، زمخشرى در كتاب تفسير قرآن خود كه به كشاف معروف است مى گويد: گروهى جنگ كردن فرشتگان را در جنگ بدر منكر شده و گفته اند، اگر يك فرشته با همه بشر جنگ كند همگان از پايدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندكى از نيروى خود همان را درمانده و ريشه كن مى سازد. كه در خبر آمده است جبريل عليه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خويش برگرفت و بر آسمان برد واژگون ساخت ، آنچنان كه زير و زبر شد. بنابر اين مگر نيروى هزار مرد از قريش چه اندازه است كه براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ايشان نياز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نيروى سيصد و سيزده مرد از بنى آدم باشد. اين گروه خطابى را كه در آيه مباركه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنيد (135) امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .
اين گروه در تاييد گفتار خود رواياتى هم نقل مى كنند و مى گويند فرود آمدن فرشتگان فقط براى اين بوده است كه شمار مسلمانان در چشم مشركان افزون شود و مشركان در آغاز كار آنان را اندك مى ديدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ايشان اندك مى نمود. (136) اين براى آن بود كه مشركان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ايشان گستاخ شوند و همينكه آتش ‍ جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشركان افزون نمود تا بگريزند و پايدارى نكنند. همچنين مى گويند فرشتگان به صورت آدميانى فرود آمدند كه مسلمانان ايشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند كه معمولا در آن هنگام براى پايدار كردن و قوت بخشيدن به دلها گفته مى شود، مانند اين سخن فرشتگان كه مشركان چيزى نيستند، نيرويى ندارند، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله كنيد آنان را شكست خواهيد داد و نظير اين .
ممكن است كسى بگويد، در صورتى كه خداوند قادر است كه سيصد انسان را در چشم قريش چنان كم نشان دهد كه آنان را صد نفر تصور كنند، همان گونه هم قادر است كه پس از درگيرى آنان را در چشم ايشان بسيار نشان دهد، آنچنان كه ايشان را دو هزار يا بيشتر تصور كنند، بدون آنكه نيازى به فرستادن فرشتگان باشد. و اگر بگويى شايد در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مكلفان نهفته باشد، مى گويم اين تصور در جنگ كردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى اين سخن را بر ظاهرش حمل نمى كنند و آنان را در تاويل اين موضوع سخنى است كه اينجا موضع باز گو كردن آن نيست .
سخن درباره آنچه در غنيمتها و اسيران پس از گريزان و برگشتن قريش به مكه انجام شده است .
واقدى مى گويد: چون مسلمانان و مشركان برابر يكديگر صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كس ، كسى را بكشد او را چنين و چنان خواهد بود و هر كس كسى را به اسيرى بگيرد، براى او چنين و چنان خواهد بود. چون مشركان شكست خوردند و گريختند مردم سه گروه بودند. گروهى كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله برجاى ماندند، ابوبكر هم با پيامبر صلى الله عليه و آله در خيمه بود. گروهى به تاراج و جمع آورى غنيمت روى آوردند و گروهى به تعقيب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنيمت رسيدند. سعد بن معاذ كه از كسانى بود كه كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله درنگ كرده بود عرضه داشت : اى رسول خدا پارسايى و ترس موجب آن نشد كه ما دشمن را تعقيب نكنيم ، بلكه ترسيديم كه اگر محل اقامت شما را خالى كنيم و تنها بگذاريم گروهى از سواران يا پيادگان مشركان به اينجا حمله آوردند. كنار خيمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ايستاده اند و شمار مردم هم بسيار است و اگر به اين گروه بسيار بخشى براى يارانت چيزى باقى نمى ماند. كشتگان و اسيران زيادند و غنايم اندك است ، و اختلاف پيدا كردند و خداوند عز و جل اين آيه را نازل فرمود: درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است ... (137) تا آخر آيه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چيزى از غنيمت منظور نبود. سپس خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: و بدانيد از هر چيز كه غنيمت به دست آريد همانا يك پنجم آن از خدا و رسول است ... (138) و بر آن مبنا غنايم را ميان ايشان تقسيم فرمود.
واقدى مى گويد: عباده بن وليد بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روايت مى كند كه مى گفته است : غنايم جنگ بدر را براى خدا و رسولش ‍ تسليم كرديم و در جنگ بدر پيامبر خمس غنايم را برنداشت تا آنكه بعد آن آيه نازل شد كه بدانيد از هر چه كه غنيمت به دست آريد... پيامبر صلى الله عليه و آله در نخستين غنيمتى كه پس از جنگ بدر به دست آمد خمس ‍ برداشت .
واقدى مى گويد: از ابواسيد ساعدى هم روايتى نظير اين نقل شده است : عكرمه روايت مى كند كه مردم در مورد غنايم جنگ بدر اختلاف كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه غنيمتها را در محلى جمع كنند و هيچ چيز باقى نماند مرگ آنكه يكجا جمع شد.
دليران پنداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله غنايم را به آنان خواهد داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد غنايم ميان آنان به صورت مساوى تقسيم شود. سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آيا به كار و دليرى كه ايشان را حمايت كرده است همان گونه مى پردازى كه به اشخاص ناتوان ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مادرت سوگوارت شود، مگر چنين نيست كه فقط به پاى ضعيفان پيروزى نصيب شما شده است .
واقدى مى گويد: محمد بن سهل بن خيثمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه اسيران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنيمت گرفته اند يكجا جمع شود. سپس در مورد اسيران قرعه كشيد. جامه و سلاح كشته شدگانى را كه قاتل ايشان شناخته شده بودند به همان كس كه او را كشته بود بخشيد و آنچه را كه از لشكرگاه به دست آمده بود ميان همه مسلمانان به تساوى تقسيم فرمود.
واقدى مى گويد: عبدالحميد بن جعفر برايم نقل كرد كه از موسى بن سعد بن زيد بن ثابت پرسيدم : پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر در مورد اسيران و جامه هاى جنگى و ديگر غنايم چگونه رفتار فرمود؟ گفت : منادى پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز ندا داد هر كس دشمنى را كشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر كس دشمنى را اسير كند آن اسير از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشكرگاه بدون جنگ به دست آمده است ميان همگان به تساوى تقسيم شود. به عبد الحميد گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پيامبر به جامه كسى داد؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .
گويد: على عليه السلام زره وليد بن عتبه و كلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبيده بن حارث اسلحه شيبه را و پس از مرگ عبيده به وارث او رسيد.
واقدى مى گويد: غنايم بدر بر مبناى سيصد و هفده سهم تقسيم شد كه سيصد و سيزده مرد بودند و همراه ايشان دو اسب بود كه چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد.
علاوه بر آن هشت سهم براى كسانى كه در جنگ بدر حاضر نشده بودند - و عذر موجه داشتند - منظور شد. سه تن از ايشان از مهاجران اند و هيچ اختلافى در آن باره نيست و ايشان عثمان بن عفان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقيه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود در مدينه باقى گذاشت و همان روز كه زيد بن حارثه با مژده فتح به مدينه آمد رقيه درگذشت . دو تن ديگر طلحه بن عبيدالله و سعد بن زيد بن عمرو بن فضيل بودند كه پيامبر آن دو را براى كسب خبر از كاروان گسيل فرموده بود. پنج تن هم از انصار بودند: ابولبابه بن عبدالمنذر كه به جانشينى در مدينه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى كه به جانشينى در قبا و ساكنان در قبا و ساكنان منطقه بالاى مدينه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب كه براى انجام كارى به قبيله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبير و حارث بن صمه كه در روحاء بيمار و از لشكر باز مانده شدند. و در مورد اين پنج تن هم اختلافى نيست ولى در مورد چهار تن ديگر اختلاف است . آنچنان كه روايت شده است پيامبر صلى الله عليه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنايم كنار نهاد و فرمود بر فرض كه در اين جنگ شركت نكرده است ولى بسيار راغب به شركت بود. سعد بن عباده مردم را براى حركت به بدر تشويق مى كرد و گرفتار مارگزيدگى شد و مانع حركت او گرديد.
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى سعيد بن مالك ساعدى هم سهمش را كنار گذاشت . او هم آماده حركت به بدر بود كه بيمار و در مدينه بسترى شد و پس از حركت پيامبر به بدر در گذشت و پيش از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را وصى خود كرد.
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى دو مرد ديگر از انصار كه نامشان برده نشده است سهمى از غنايم منظور فرمود: واقدى مى گويد: در اين مورد و اسامى اين چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نيست .
گويد: در اين موضوع هم اختلاف است كه آيا براى مسلمانان كه در جنگ بدر كشته شده اند سهمى از غنايم منظور شده است يا نه ؟ بيشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از يعقوب بن زيد از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى چهارده تنى كه در جنگ بدر شهيد شدند سهمس معين فرمود و عبد الله بن سعد بن خيثمه مى گفته است ما سهم پدرم را كه پيامبر به هنگام تقسيم غنايم بارى او مقرر داشته بود و آن را عويمر بن ساعده براى ما آورد گرفتيم . سائب بن ابى لبانه هم مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنايم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد.
واقدى مى گويد: شترانى كه در جنگ بدر مسلمانان به غنيمت گرفتند يكصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زيادى چرم و پوست دباغى شده كه آن را براى بازرگانى آورده بودند و قطيفه اى سرخ كه همه را به غنيمت گرفته بودند. در اين ميان يكى گفت : آن قطيفه سرخ كجاست كه آن را نمى بينم لابد پيامبر آن را برداشته است . خداوند اين آيه را نازل فرمود: و نيايد از هيچ پيامبرى كه خيانت در غنيمت كند. (139) در همان حال مردى به حضور پيامبر آمد و گفت : اى رسول خدا! فلان كس آن قطيفه را برداشته است .
پيامبر صلى الله عليه و آله از آن مرد پرسيد، گفت : چنين كارى نكرده ام . آن كس كه خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا اين نقطه را حفر كنيد، گويد زمين را كنديم و قطيفه بيرون آورده شد. گوينده اى دو يا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان كس - آنكه قطيفه را برداشته بود - آمرزش خواهى فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: درباره مجرمان چنين چيزى مخواهيد - آزادم بگذاريد - (140)
واقدى مى گويد: مسلمانان ده اسب از سوار كاران قريش به غنيمت گرفتند. شتر ابوجهل هم از چيزهايى بود كه به غنيمت گرفتند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در سهم خود قرار داد. آن شتر همواره در زمره شتران پيامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنكه در حديبيه آن را در زمره شتران باقى قرار داد. مشركان از پيامبر خواستند در قبال صد شتر به ايشان بدهد. فرمود: اگر او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، اين كار را مى كردم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از غنايم پيش از تقسيم اندكى را ويژه خود قرار داده بود، از جمله شمشير ذوالفقار را كه از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود.
پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام حركت به جنگ بدر شمشيرى را كه سعد بن عباده به آن حضرت بخشيده بود و غصب (بسيار تيز) نام داشت همراه داشت .
گويد و شنيدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن كيسان شنيدم كه مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشيرى نداشت و نخستين شمشيرى كه بر شانه آويخت همان شمشير منبه بن حجاج بود كه در جنگ بدر به غنيمت گرفته بود.
بلاذرى مى گويد: ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه يا از شيبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه از عاص بن منبه بوده است .
واقدى مى گويد: ابواسيد ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به ميان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط يكى نيست كه مكرر است . پرسيدند چگونه است ؟ گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنيمتى كه در دست آنان است پس دهند. من شمشير ابوعائد مخزومى را كه نامش مرزبان (141) و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به خودم بر گرداند، ولى ارقم در آن باره با پيامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چيزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشير را به او غنايت فرمودند. پسرك چابكى از من از خانه بيرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد، به ابواسيد گفتند مرگ به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى ديگر نابود شده اند. به هر حال پسر كم در همان حال ارقم را ديد و شتابان و گريان از او كمك و پناه خواست . ارقم گفت : تو كيستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دايه اين پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تكذيب كرد ارقم گوش نداد و تا كنون به او دسترس پيدا نشده است . يكى از اسبهاى من هم ريسمانش را پاره كرد و از خانه من گريخت . ارقم آن را در غابه - بيشه - گرفت و سوارش شد و چون نزديك مدينه رسيد آن اسب گريخت . گريختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا اين ساعت هم بر آن دست نيافته ام .
گويد: عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : او در جنگ بدر از پيامبر استدعا كرد شمشير عاص بن منبه را به او بدهند و پيامبر چنان فرمودند. گويند پيامبر صلى الله عليه و آله بردگانى را كه در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند - برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ - چيزى از غنايم دادند ولى سهم ويژه اى براى آنان معين نفرمودند. پيامبر صلى الله عليه و آله شقران برده خود را بر اسيران گماشت و اسيران آن قدر به او دادند كه اگر آزاد مى بود از غنايم سهمش آن اندازه نمى شد.
عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر به سهيل بن عمرو تيرى زدم كه به رگ پايش خورد و آن را بريد. او را از رد خون تعقيب كردم . ديدم مالك بن دخشم او را گرفته است و كاكل او را در دست دارد.
گفتم : اين اسير من است كه من او را با تير زده ام . مالك گفت : اسير من است كه او را گرفته ام . هر دو پيش پيامبر آمديم ، آن حضرت سهيل را گرفت كه از هر دوى ما باشد. قضا را سهيل در روحاء گريخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر كس او را پيدا كرد بكشدش . خود پيامبر صلى الله عليه و آله او را پيدا كرد و نكشت .
واقدى مى گويد: ابوبرده بن نيار، از مشركان ، اسيرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبيله بنى سعد بن لث بود. عمر بن خطاب او را ديد و پيش از آنكه مردم پراكنده شوند عمر آنان را كشتن اسيران تشويق مى كرد. او در دست هيچ كس اسيرى نمى ديد مگر اينكه به كشتن اسير اشاره مى كرد. معبد در همان حال كه در دست ابو برده اسير بود عمر را ديد و گفت : اى عمر چنين مى پنداريد كه شما پيروز شديد، نه ، سوگند به لات و عزى كه چنين نيست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگريد. و به معبد گفت : تو با آنكه در دست ما اسيرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و كشت . و گويند خود ابو برده معبد را كشته است .
واقدى مى گويد: ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر فرمود: به سعد بن ابى وقاص ‍ خبر كشته شدن برادرش را ندهيد كه همه اسيرانى را كه در دست شما هستند خواهد كشت .
واقدى مى گويد: و چون اسيران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نيامد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود گويا بر تو دشوار آمده اس كه اسير شده اند؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! اين نخستين جنگى بود كه با مشركان روياروى شديم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرمايد و آتش كشتار ميان ايشان گرم گردد.
واقدى مى گويد: نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسير گرفت و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر بيرون آمد و به منطقه اثيل رسيد اسيران را بر او عرضه داشتند. پيامبر به نضر نگريست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى كه كنارش بود گفت : به خدا سوگند كه محمد كشنده من است . دو چشمى به من نگريست كه مرگ در آن دو بود.
آن كس كه كنار او بود، گفت : به خدا سوگند اين جز بيم تو چيزى ديگرى نيست . نضر به مصعب بن عمير گفت : اى مصعب تو از همه كسانى كه اينجا هستند به لحاظ خويشاوندى به من نزديكترى ، با سالار خودت گفتگو كن كه مرا هم چون يكى ديگر از يارانم قرار دهد كه به خدا سوگند اگر چنين نكنى او قاتل من خواهد بود. مصعب گفت : تو درباره كتاب خدا و درباره پيامبرش چنين و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد، مرا همچون يكى از يارانم قرار دهد اگر آنان كشته شدند، مرا هم بكشند و اگر بر آنان منت مى نهد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت : تو ياران محمد را شكنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قريش ترا اسير مى گرفت تا هنگامى كه من زنده بودم هرگز كشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند كه مى دانم راست مى گويى ولى من مثل تو نيستم ، چون اسلام پيمانها را بريده است .
واقدى مى گويد: اسيران را به پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشتند، چون نضر بن حارث را ديد فرمود: گردنش را بزنيد. مقداد گفت : اى رسول خدا اين اسير من است . فرمود: بار خدايا مقداد را با فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و اين كار در اثيل بود. خواهرش او را با اين ابيات مرثيه گفت : اى سوار همانا اثيل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به كسى كه آنجا كشته شد درود ابلاغ كن ، درودى جاودانه كه تا هنگامى كه سرعت شتران تيزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد... (142)
واقدى مى گويد: روايت شده است كه چون اين شعر به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد رقت كرد و فرمود: اگر اين شعر را پيش از كشتن او شنيده بودم او را نمى كشتم . (143)
واقدى مى گويد: چون سهيل بن عمرو اسير شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پيشين و زبان او را قطع كنند تا ديگر نتواند عليه تو خطبه ايراد كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هرگز او را مثله نمى كنم كه با آنكه پيامبرم خداوند مرا مثله فرمايد. وانگهى شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .
چون خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه رسيد سهيل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه ابوبكر در مدينه ايراد كرد، آنچنان كه گويى همان را مى شنود و بازگو مى كند و چون اين موضوع به اطلاع عمر رسيد گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى ! و منظورش پيشگويى آن حضرت در اين مورد بود كه فرموده بود شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و او را مخير گردانيد كه اسيران را بكشد يا از ايشان فديه بگيرد ولى در ازاى فديه گرفتن به شمار اسيران در سال بعد از مسلمانان شهيد خواهند شد. پيامبر صلى الله عليه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود اين جبرئيل عليه السلام است كه شما را در مورد اسيران مخير مى كند كه گردنشان زده شود يا از آنان فديه گرفته شود ولى در سال آينده از شما به شمار ايشان شهيد خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدين گونه پيامبر از ايشان فديه گرفت و به شمار اسيران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهيد شدند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر اين حديث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود: نشايد پيامبر را كه براى او اسيرانى باشد تا آنكه بسيارى را در زمين بكشد، شما نعمت اين جهانى را مى خواهيد و خداوند نعمت آخرت را و خدا نيرومند درست كردار است . و پس از اين آيه فرموده است : و اگر نوشته اى از خداوند كه - بر لوح تقدير - پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد نوشته اى از خداوند كه - بر لوح تقدير - پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد عذابى بزرگ مى رسيد. (144) زيرا اگر اين موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فديه را هم برا ايشان روا دانسته و فرموده بود كار پسنديده اى است ديگر درست نبود كه اين كار را بر آنان زشت بشمرد و بفرمايد ناپسند است
واقدى مى گويد: و چون اسيران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبكر پيام فرستيم كه از همگان بيشتر رعايت پيوند خويشاوندى ما را مى كند. به او پيام فرستادند پيش ايشان آمد. گفتند: اى ابوبكر مى دانى كه ميان ما پيوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمويى و پسر عمويى است و به هر حال دورترين ما هم باز پيوند نزديك دارد. با سالار خود گفتگو كن كه بر ما منت نهد و از ما فديه بپذيرد. گفت : آرى به خواست خداوند از هيچ خيرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد. ابوبكر پيش رسول خدا برگشت . اسيران گفتند: پيش عمر بن خطاب هم بفرستيد كه او همان كسى است كه مى دانيد و در امان نيستيم كه كار را تباه نكند، شايد بدين گونه دست از شما بدارد. به او پيام دادند. پيش ايشان آمد. اسيران همان سخنانى را كه براى ابوبكر گفته بودند، براى او هم گفتند: او گفت : از هيچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد. عمر همينكه به حضور پيامبر برگشت متوجه شد ابوبكر پيش ‍ آن حضرت است و مردم هم گرد ايشان ايستاده اند و ابوبكر خشم پيامبر را تسكين مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد. اين اسيران خويشاوندان قوم تواند، ميان آنان پيوند پدرى و پسر و برادرى و عمويى و عموزادگى است و دورترين آنان به تو نزديكند. بر آنان منت گزار كه خداى بر تو منت گزارد. يا آنكه از ايشان فديه بگير كه مايه افزايش نيروى مالى مسلمانان شود و شايد خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرمايد. ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. آنگاه عمر آمد و جاى ابوبكر نشست و گفت : اى رسول خدا ايشان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب كردند و ترا از مكه بيرون و با تو جنگ كردند، اين گردنهاى ايشان را بزن كه همگان سران كفر و پيشوايان گمراهى اند و خداوند بدين گونه اسلام را عزت و آرامش و شرك را زبونى بخشد. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. دوباره ابوبكر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اينان قوم تواند. كه پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها ميان ايشان هستند و دورترين آنان به تو نزديك است ، بر آنان منت گزار يا از ايشان فديه بگير كه آنان قوم و عشيره تو هستند و تو نخستين كسى مباش كه آنان را ريشه كن مى سازد و اگر خداوندشان هدايت فرمايد بهتر از آن است كه نابودشان فرمايد. رسول خدا همچنان سكوت فرمود و پاسخى به او نداد. ابوبكر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهايشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرك را زبون فرمايد. آنان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب و از مكه بيرون كردند. اى رسول خدا! دلهاى مومنان را شفا بخش ‍ كه اگر بر ما چيره مى شدند، هيچ فرصتى به ما نمى دادند. عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبكر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخى نفرمود. او رفت و عمر آمد و همان گونه كه سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخ نفرمود. آنگاه پيامبر برخاست و به خيمه خويش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بيرون آمد و مردم درباره اسيران سخن مى گفتند.
گروهى مى گفتند سخن درست همان است كه ابوبكر گفت و گروهى ديگر مى گفتند سخن درست همان است كه عمر گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله چون از خيمه بيرون آمد به مردم درباره اين دو دوست خود چه مى گوئيد؟ آنان را آزاد بگذاريد كه براى هر كدام مثلى است . ابوبكر مانند ميكائيل ميان فرشتگان است كه خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او ميان پيامبران همچون ابراهيم است كه ميان قوم خود از عسل نرمتر - و شيرين تر - بود. قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افكند با وجود اين فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد آيا نمى انديشيد. (145) و به پيشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر كس از من پيروى كند از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، تو بخشاينده و مهربانى . (146) و همچون عيسى است كه عرضه مى داشت : اگر عذابشان كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو عزيز و صواب كارى . (147) مثل عمر ميان فرشتگان مانند جبرئيل عليه السلام است كه به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او ميان پيامبران مانند نوح است كه بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود كه عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمين هيچ كس از كافران را باقى مگذار. (148) و بر ايشان چنان نفرينى كرد كه خداوند همه اهل زمين را غرق كرد و مثل موسى است كه مى گفت : اى پروردگار ما! نا پيدا كن نشان اموال ايشان را و سخت كن دلهاى ايشان را تا ايمان نياورند و ببينند عذاب دردناك . (149) پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستيد، بنابر اين هيچ يك از اين اسيران از دست شما رهايى نيابد مگر به پرداخت فديه يا آنكه گردنش زده شود. عبدالله بن مسعود عرض كرد: اى رسول خدا بجز سهيل بن بيضاء.
واقدى مى گويد: موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبيبه اين چنين روايت كرده است و اين گمان ياوه اى است ، زيرا سهيل بن بيضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلكه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهيل است . (150)
گويد: عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مكه ديدم كه اسلام خود را آشكار ساخته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت فرمود. عبدالله بن مسعود مى گفته است : هيچ ساعتى بر من سبب اين پيشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سر خود را بلند كرد و فرمود: غير از سهيل بن بيضاء. ابن مسعود مى گويد: و هيچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهايم از آن نبوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله موافقت خود را اعلام فرمود. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن فرمود: خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد كه از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد كه از سر شير هم نرم تر است . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله فديه پرداختن آنان را پذيرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى شد، هيچ كس جز عمر از آن رهايى نمى يافت . واقدى مى گويد: و اين بدان سبب بود كه عمر مى گفت اسير را بكش و فديه مپذير و سعد بن معاذ هم مى گفت اسيران را بكش و فديه مپذير.
مى گويد (ابن ابى الحديد): مرا در اين مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حديث كه در آن آمده است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند مثل ابوبكر مثل عيسى است كه عرض داشته است : اگر آنان را عذاب كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو نيرومند درست كردارى . اين آيه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و اين چگونه ممكن است ! مگر آنكه بگوييم اين آيات در مكه يا در مدينه پيش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى كه عثمان قرآن را جمع مى كرده است آن را ضميمه سوره مائده كرده است . البته ممكن است اين كار صورت گرفته باشد ولى مشكل است و بايد در اين مساله با دقت بنگريم .
اما در مورد سهيل بن بيضاء، چنين به نظر مى رسد كه مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته كه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقايع به هر گونه كه مى خواسته حكم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حكم كن كه جز بر حق حكم نمى كنى ، و اين مذهب متروكى است ؛ مگر اينكه بگوييم هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از پيشنهاد اين مسعود سكوت فرموده اند وحى بر ايشان نازل شده است كه غير از سهيل بن بيضاء و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وحى فرموده است : غير از سهيل بن بيضاء.
اما آن حديثى كه در آن آمده است كه اگر عذاب نازل مى شد كسى جز عمر رهايى نمى يافت ، خود واقدى و محدثان ديگر انفاق نظر دارند كه سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت كه عمر اظهار مى داشت ، بلكه او نخستين كسى بود كه اين راى را پيشنهاد كرد و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و جمع مشركان آنچنان پراكنده نشده بودند. بنابر اين چگونه عمر به تنهايى به اين موضوع اختصاص پيدا كرده است بدون آنكه سعد در آن شريك باشد. شايد بتوان گفت كه شدت عمر در تحريض بر كشتن اسيران و اصرار او به پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر بوده است و اين راى به او نسبت داده شده است ، هر چند ديگرى هم با او شريك بوده است .
واقدى مى گويد: معمر از زهرى از محمد بن جبير بن مطعم از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود، همه اين اسيران گنديده را به او مى بخشيدم . گويد: مطعم بن عدى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله حق نعمتى بود كه چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد.
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله - برادر زاده زهرى - از زهرى ، از سعيد بن مسيب براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمير جمحى را كه شاعر بود امان داد و او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. ابوعزه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من پنج دختر بينوا دارم كه چيزى ندارند. اى محمد، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم كه ديگر با تو جنگ نكنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پيامبر صلى الله عليه و آله او را رها فرمود. ولى همينكه قريش مى خواست براى جنگ احد بيرون آيد صفوان بن اميه پيش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بيا. ابوعزه گفت : من با محمد عهد بسته ام كه هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نكنم و او بر من منت نهاده و بدون دريافت فديه آزادم كرده است و بر هيچ كس جز من منت ننهاده است و از آنان فديه گفته است يا آنان را كشته است . صفوان براى او تعهد كرد كه اگر كشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد كرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد كه تمام نشود. ابوعزه براى فراخواندن جمع كردن قبايل عرب بيرون آمد و سپس همراه قريش به جنگ احد آمد و اسير شد و هيچ كس ‍ غير او از قريش اسير نشد. او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دختركانى است بر من منت بنه . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن عهد و ميثاق كه با من بستى كجاست ، نه به خدا سوگند ديگر نخواهى توانست در مكه دست به گونه هاى خود بكشى و بگويى دو بار محمد را مسخره كردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود.
گويد: سعيد بن مسيب مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز فرمود: مومن از سوراخى دوبار گزيده نمى شود، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد.
واقدى مى گويد: روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود چاهها را كور كردند و سپس جسد همه كشتگان مشركان را در آنها افكندند، جز لاشه اميه بن خلف را كه چون بسيار فربه بود همان روز آماس كرده بود و چون خواستند او را حركت دهند گوشتش فرو مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانجا رهايش كنيد.
ابن اسحاق مى گويد: جسد اميه بن خلف ميان زرهش چنان ورم كرد كه همه آن را انباشته كرد و چون خواستند او را حركت دهند از هم فرو پاشيد. همانجا رهايش كردند و چندان خاك و سنگ بر او ريختند كه زير آن پنهان شد. (151)
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به لاشه نگريست كه به سوى چاه مى بردند، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود. در اين هنگام چهره ابوحذيفه پسر عتبه درهم شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترا چه مى شود، مثل آنكه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خدا سوگند كه اينچنين نيست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى ديدم و اميدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدايت فرمايد. و چون اين آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد ديدم افسرده شدم و به خشم آمدم .
ابوبكر هم گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه عتبه در عشيره خود از ديگران بهتر بود و با زور به اين راه كشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به اين معركه انداخت .
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : سپاس خداوند را كه چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را كشت و ما را از او آسوده فرمود. هم اجساد مشركان را در چاه انداختند، در حالى كه آنان كشته شده و بر زمين افتاده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان حركت مى كرد و ابوبكر نام هر يك از آنان را مى گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله سپاس و ستايش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدايى را كه آنچه را به من وعده فرمود بر آورد كه پيروزى بر يكى از اين دو گروه - كاروان يا لشكر قريش - را به من نويد داده بود. سپس كنار چاه ايستاد و نام يك يك آنان را بر زبان آورد و چنين گفت : اى عتبه بن ربيعه ، اى شيبه بن ربيعه ، اى اميه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آيا آنچه را كه خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق ديديد؟ من كه آنچه را خدايم وعده داده بود به حق و درست ديدم ، شما چه بد مردمى براى پيامبرتان بوديد، مرا تكذيب كرديد و مردم تصديقم كردند، بيرونم كرديد و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد و حال آنكه مردم ياريم دادند. حاضران گفتند: اى رسول خدا! با مردمى كه مرده اند سخن مى گويى ؟ فرمود: همانا دانستند كه آنچه خدايشان وعده فرمود حق است .
اين اسحاق در كتاب مغازى خود مى گويد: عايشه هم اين خبر را نقل مى كرده و مى گفته است مردم مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ايشان گفتم شنيدند. و حال آنكه چنين نبوده و پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدايشان وعده فرموده است حق است .
محمد بن اسحاق مى گويد: حميد طويل از انس بن مالك براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله كشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند: اى رسول خدا! آيا قومى را كه گنديده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود: شما از آنان شنواتر نيستند ولى ايشان ياراى پاسخ دادن به من را ندارند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): ممكن و جايز است كه كسى به عايشه بگويد وقتى كه جايز و ممكن باشد كه آنان با آنكه مرده اند بدانند و علم پيدا كنند همان گونه هم ممكن است كه ايشان بشنوند، و اگر عايشه بگويد من نگفتم آنان امير المومنين حالى كه مرده اند علم پيدا مى كنند، بلكه ارواح آنان به پيكرهايشان باز مى گردد و در همان حال كه در چاه - گور - هستند، عذاب را مى بينند و علم پيدا مى كنند كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان بيم و وعيد مى داد بر حق است . به عايشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه مانعى دارد كه گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله را هم بشنوند و بنابراين راهى براى انكار سخن مردم كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است آنچه را به ايشان گفتم شنيدند باقى نمى ماند.
البته ممكن است سخن عايشه را به طريق سخنان فلاسفه تاييد كرد كه مى گويند نفس پس از مفارقت از بدن امكان علم پيدا كردن دارد ولى امكان شنيدند ندارد، زيرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود، اما علم نيازمند به اندام نيست كه نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پيدا كند.
واقدى مى گويد: شكست قريش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشيد و نيمروز بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن كعب دستور داد غنايم را جمع و بار كند و به تنى چند از ياران خود فرمود او را يارى دهند، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حركت كرد و پيش از نماز مغرب در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذارند. شمارى اندك از يارانش زخمى بودند در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذراند. شمارى اندك از يارانش زخمى بودند و فرمود: امشب چه كسى از ما پاسدارى مى كند؟ قوم خاموش ماندند، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبدقيس . فرمود: بنشين . آنگاه سخن خود را تكرار فرمود، مردى برخاست : پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد تو كيستى ؟ گفت : ابن عبدالقيس . فرمود: بنشين . اندكى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع (152). پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت و درنگ كرد و سپس فرمود: هر سه تن برخيزند. ذكوان بن قيس به تنهايى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دو تن ديگر كجايند؟ ذكوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم كه امشب هر سه بار پاسخ دادم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدايت حفظ كند و ذكوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى كرد و اواخر شب پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل كوچ فرمود.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عصر را در اثيل گزارد و چون ركعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسيدند، فرمود: ميكائيل در حالى كه بر بالش گرد و خاك نشسته بود از كنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقيب آن قوم بودم . در همين حال جبرئيل عليه السلام در حالى كه سوار بر ماديانى بود كه موهاى كاكلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پيشين او را فرو گرفته بود پيش من آمد و گفت : اى محمد! خداى من مرا پيش تو گسيل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آيا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان اسيران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبيه رسيد به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميه بن عبدشمس را بزند. عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسير گرفته بود.
عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قريش چرا فقط بايد من از ميان كسانى كه اينجايند كشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند يكى ديگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را كشتى مرا هم بكش و اگر بر ايشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ايشان فديه گرفتى من هم يكى از ايشان خواهم بود. اى محمد چه كسى سرپرست كودكان من خواهد بود؟ فرمود: آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان كرد. و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به عقبه فرمود: به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم چه بد مردى بودى ، كافر به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و كتاب خدا و آزار دهنده پيامبرش بودى ، خداوند را كه ترا كشت و چشم مرا از كشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .
محمد بن اسحاق مى گويد: عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس ، از ابورافع نقل كرده كه مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام ميان ما نفوذ پيدا كرده بود.
عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند. عباس هيبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسيار داشت كه ميان قومش پراكنده بود و به همين سبب اسلام خود را پوشيده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى كرده بود و به جاى خويش عاص بن هشام بن مغيره را فرستاده بود و چنين بود كه هر كس به بدر نرفته بود از سوى خود كسى را گسيل داشته بود. و چون خبر كشته شدن افراد قريش در بدر رسيد خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خويش احساس قدرت و عزت مى كرديم .
ابورافع گويد: من مردى ضعيف بودم كه تير مى تراشيدم و معمولا كنار حجره زمزم تيرها را مى تراشيدم ، و به خدا سوگند در حالى كه نشسته بودم و تير مى تراشيدم و ام الفضل هم كنار من نشسته بود و از خبرى كه رسيده بود خوشحال بوديم ناگهان ابولهب كه براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و كنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه كه او نشسته بود گفته شد ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب كه همراه مشركان در جنگ بدر شركت كرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفيان بن حارث گفت : اى برادر زاده پيش من بيا كه به خدا سوگند خبر درست پيش ‍ تو است . ابو رافع مى گويد: ابوسفيان كنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ايستاده بودند.
ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو كار مردم چگونه بود؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود، همينكه با آنان روياروى شديم شانه هاى خود را در اختيارشان گذاشتم ، به هر گونه كه خواستند ما را كشتند و اسير كردند. به خدا سوگند با وجود اين مردم را سرزنش نمى كنيم كه مردانى سپيده چهره را بر اسبان ابلق ميان زمين و آسمان ديديم كه هيچ چيز را باقى نمى گذاشتند و هيچ چيز در برابر شان ياراى مقاومت نداشت . ابورافع مى گويد: در همين حال من ريسمانهاى كنار حجره زمزم را تكان دادم و گفتم : به خدا سوگند كه آنان فرشتگان بودند. ابولهب دست يازيد و مرا بر زمين افكند (153) و زانوها خود را روى خود را روى سينه ام نهاد و شروع به زدن من كرد و من مردى ناتوان بودم . در اين هنگام ام الفضل برخاست و يكى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد كه سر او را بسيار بد شكست و خطاب به ابولهب گفت : اينك كه سالار ابورافع - عباس - غايب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت كرد و رفت و به خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه كرد و كشت . (154)
پسرانش لاشه او را دو يا سه شبانه روز به حال خود رها كردند و به خاك نسپردند تا آنكه در خانه خود متعفن شد و قريش از بيمارى عدسه و واگيرى آن همان گونه بيم داشتند كه مردم از طاعون . سرانجام مردى از قريش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى داريد كه لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاك نمى سپاريد! گفتند: ما از سرايت اين بيمارى بيم داريم . گفت : برويد من هم همراهتان مى آيم ، و به خدا سوگند كه جسدش را غسل ندادند و ترسيدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشيدند و سپس آن را بيرون آوردند و بالاى مكه بردند و در شكافى افكندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشيدند كه پوشيده شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: عباس در جنگ بدر حاضر شد و با ديگر اسيران اسير گرديد. او را ابواليسر كعب بن عمرو كه فردى از قبيله بنى سلمه بود اسير گرفت . چون شب فرا رسيد در بند بودند پيامبر صلى الله عليه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنكه يارانش پرسيدند كه اى رسول خدا شما را چه مى شود كه نمى خوابيد؟ فرمود: صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد. (155)
گويد؛ ابن عباس ، كه خدايش رحمت كند، مى گفته است : ابواليسر مردى كوچك اندام و عباس مردى كشيده قامت و تنومند بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به ابواليسر فرمود: چگونه عباس را اسير گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا، مردى مرا در اسير گرفتن او يارى داد كه پيش از آن او را نديده بودم و آن مرد چنين و چنان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترا بر آن كار فرشته اى بزرگوار يارى داده است .
محمد بن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نبايد هيچ كس از بنى هاشم كشته شود. مى گويد: اين موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنين عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول يكى از خويشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، كه خدايش رحمت كند، براى من نقل كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم كه مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى ديگر را به زور به جنگ آورده اند، ما را نيازى به كشتن آنان نيست . هر كس از شما با كسى از بنى هاشم روياروى شد او را نكشد و هر كس با ابوالبخترى روياروى شد او را نكشد و هر كس با عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله روياروى شد او را نكشد كه او با زور و اكراه به جنگ آمده است . ابوحفذيه پسر عتبه بن ربيعه گفت : آيا بايد پدران و برادران و خويشاوندان خود را بكشيم و عباس را رها كنيم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رويا روى شوم با شمشير بر چهره اش خواهم زد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيد و به عمر بن خطاب فرمود: اى ابوحفص - عمر مى گويد: به خدا سوگند اين نخستين بار بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من كنيه ابوحفص داد - آيا بايد چهره عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله را شمشير زد؟ عمر گفت : اى رسول خدا! اجازه فرماى با شمشير گردن ابوحذيفه را بزنم كه به خدا سوگند منافق شد.
گويد: ابوحذيفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن كه روز بدر گفتم در امان نيستم ، مگر اينكه خداوند با روزى كردن شهادت اين گناه مرا بپوشاند، و او در جنگ يمامه شهيد شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسيران رايزنى فرمود عمر نسبت به اسيران خشونت بسيار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى كنم از من اطاعت فرماى كه من از هيچ خير خواهى در مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش نياور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش بياور به دست خود گردنش را بزن و عقيل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسيرى را به نزديكترين خويشاوندش بسپر تا او را بكشد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را بسيار ناخوش داشت و آن را نپسنديد.
محمد ابن اسحاق مى گويد: و چون اسيران را به مدينه آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله به عباس فرمود: اى عباص فديه خودت و دو برادر زاده ات عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فديه هم پيمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت كن .
عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و اين قوم به زور مرا آوردند. فرمود: خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گويى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر كار تو اين است كه بر ضد مايى ، و اينك فديه بپرداز. هنگامى كه عباس اسير شده بود پيامبر صلى الله عليه و آله بيست وقيه طلايى را كه همراه داشت از او گرفته بود.
عباس گفت : همان را از فديه من حساب كن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن غنيمتى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود: آن مالى كه هنگام بيرون آمدن از مكه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هيچ كس با شما دو تن نبود، كجاست ؟ بعد هم به ام الفضل گفتى : اگر در اين سفر كشته شدم از اين مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد. عباس گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است هيچ كس ‍ غير از من و ام الفضل اين موضوع را نمى داند و علم كه تو رسول خدايى ، و عبا فديه خود و دو برادر زاده و هم پيمانش را پرداخت كرد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل ، زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدينه گسيل فرمود. آنان روز يكشنبه هنگام ظهر به مدينه رسيدند.
عبد الله بن رواحه در منطقه عقيق از زيد بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدينه رود.
عبدالله بن رواحه بانگ برداشت كه اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و كشته و اسير شدن مشركان ، هر دو پسر ربيعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمر و كه داراى دندانهاى نيش آشكار بود با گروهى بسيار اسرار شد. عاصم بن عدى مى گويد: برخاستم و عبدالله بن رواحه را كنارى كشيدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آيا آنچه مى گويى حقيقت دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد آمد و اسيران در بند كشيده شده همراهش خواهند بود. عبدالله بن رواحه سپس به يك يك خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدينه مراجعه كرد و كودكان هم همراهش مى دويدند و مى گفتند: ابوجهل تبهكار كشته شد تا آنكه به خانه هاى خاندان اميه بن زيد رسيدند.
زيد بن حارثه هم در حالى كه سوار بر ناقه قصواى پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى مژده دادن به ديگر مردم مدينه آمد و چون به مصلاى مدينه رسيد، همچنانكه سوار بر ناقه بود، فرياد بر آورد كه عتبه و شيبه پسران ربيعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمرو نيش دار همراه گروه بسيارى اسير شد. مردم سخن زيد را تصديق نمى كردند و مى گفتند: زيد گريخته است و اين سخن مسلمانان را خشمگين ساخت و به بيم انداخت . گويد: زيد هنگامى به مدينه رسيد كه در بقيه مردم از صاف كردن گور رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زيد گفت : سالار شما و كسانى كه همراهش بودند كشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : ياران شما چنان پراكنده شدند كه ديگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد كشته شده اند و اين ناقه محمد است و آن را مى شناسيم و اين زيد بن حارثه هم از ترس ‍ نمى داند چه مى گويد و گريزان آمده است . ابولبابه به او گفت : خداوند اين سخن ترا تكذيب فرمايد. يهوديان هم گفتند: زيد گريزان آمده است . اسامه بن زيد مى گويد: من آمدم و با پدر خويش خلوت كردم و به او گفتم آيا آنچه مى گويى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسركم راست مى گويم و من قول يدى شدم و پيش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شايعه پراكنى و ياوه سرايى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى كنى چون رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد بدون ترديد ترا پيش او مى بريم و گردنت را خواهد زد. گفت : اى ابو محمد! اين چيزى بود كه شنيدم مردم مى گفتند.
واقدى مى گويد: اسيران در حالى كه شقران بر آنان گماشته بود آمدند. كسانى را كه شمرده و نام برده اند چهل و نه اسيرند، اما شمار ايشان بدون هيچ شك هفتاد تن بوده است كه نام ديگران برده نشده است . مردم به استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پيروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چيزى نبود كه قاتل شاد باش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان كله طاس را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند كه اگر آنان را مى ديدى از ايشان مى ترسيدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى كردى و ارگ كارهاى خود را با كار آنان مى سنجيدى ، كوچك مى شمردى و با وجود اين چه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند. سلمه گفت : از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى كه در روحاء بوديم همچنان از من روى گردانى .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن سخنى كه به مرد عرب گفتى كه خودت با ناقه ات در آميخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چيزى كه آن نمى دانستى بر زبان آوردى .
اما آنچه درباره اين قوم گفتى بدون توجه يا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را كوچك شمردى . پيامبر صلى الله عليه و آله عذر سلمه را پذيرفت و او از بزرگان اصحاب بود.
واقدى مى گويد: زهر روايت مى كند كه ابوهند بياضى ، برده آزاد كرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد و خيكى كه از خرماى آميخته با كشك و روغن پر بود به ايشان هديه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهيد و از خانواده اش زن بگيريد.
واقدى همچنين مى گويد: اسيد بن حضير هم به ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى كه ترا پيروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند كه من گمان نمى كردم با دشمن روياروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع كاروان است و به همين سبب در بدر شركت نكردم . اگر گمان مى كردم رويا رويى با دشمن است ، هرگز از شركت در آن باز نمى ايستادم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: راست مى گويى .
گويد: عبدالله بن قيس هم در تربان به ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستايش خدا را بر سلامت و پيروزى تو، من آن هنگام كه شما رفتيد تب داشتم و آن تب تا ديروز از تنم بيرون نرفت و اينك به ديدارت شتافتم . فرمود: خدايت پاداش دهاد.
واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو كه همراه مالك بن دخشم كه او را به اسيرى گرفته بود حركت مى كرد، چون تو كه ميان سقيا و ملل است رسيدند، به مالك گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار. مالك همچنان كنار او ايستاد، سهيل گفت : شرم دارم ، اندكى از من فاصله بگير. مالك فاصله گرفت ، سهيل دست خويش را از بند بيرون كشيد و راه خود را گرفت و رفت . چون دير كرد مالك بن دخشم روى به مردم كرد و فرياد بر آورد و مردم به تعقيب سهيل پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به تن خويش به تعقيب او پرداخت و فرود هر كس او را پيدا كند بكشدش . قضا را پيامبر صلى الله عليه و آله خود او را يافت كه خويش را ميان خار بن ها مخفى كرده بود، فرمان داد دستهايش را به گردنش بستند و او را به مركب خود بست و سهيل تا رسيدن به مدينه يك قوم هم سوار نشد. (156)
واقدى مى گويد: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برايم نقل كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زيد را ديد. او را سوار كرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهيل بن عمرو دستهايش به گردنش بسته بود و كنار ناقه حركت مى كرد و چون اسامه سهيل را ديد گفت : اى رسول خدا اين ابويزيد است ؟ فرمود: آرى اين همان است كه در مكه نان اطعام مى كرد.
بلاذرى مى گويد: اسامه بن زيد كه در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا اين همان كسى است كه در مكه به مردم ثريد - تريت - مى داد و آن را با سين تلفظ كرد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين نوعى لكنت معكوس است . چون معمولا سين را به صورت ث تلفظ مى كنند ولى اسامه ث را به سين تلفظ كرده است . بعضى هم مى گويند اسامه گفت : اين كسى است كه به مردم در مكه شريد مى دهد و آن را شين ضبط كرده اند.
بلاذرى همچنين مى گويد: مصعب بن عبدالله زبيرى از قول مشايخ خود نقل مى كرد كه چون اسامه در آن روز سهيل بن عمرو را ديد گفت : اى رسول خدا اين همان است كه در مكه به مردم تريد مى خوراند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرى ، اين ابويزيد است كه در مكه خوراك اطعام مى كرد ولى در راه خاموش كردن پرتو خداوند كوشش مى كرد و خداوند بر او چيره شد.
گويد: اميه بن ابى الصلت ثقفى (157) درباره او چنين سروده است :
اى ابايزيد، دهش و بخشش ترا گسترده مى بينم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ريزد.
گويد: مالك بن دخشم كه سهيل را در جنگ بدر اسير گرفته بود در مورد او چنين سروده است :
سهيل را اسير گرفتم و از ميان همه امتها كسى را با او عوض نمى كنم . خندف - نام مادر قبيله قريش - مى داند كه به هنگام زور و ستم جوانمردترين جوانانش سهيل است . با شمشير بران خويش بر او چندان ضربه زدم كه خميده شد و خود را در برابر اين لب شكرى به زحمت انداختم .
سهيل چون لب بالايش شكافته بود، دندانهاى نيش او آشكار و به همين سبب به ذوالانياب مشهور بود.
واقدى مى گويد: چون اسيران به مدينه رسيدند سوده ، دختر زمعه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ، براى شركت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پيش آنان رفته بود و اين پيش از آن بود كه حكم حجاب نازل شود. سوده مى گويد: كسى پيش ما آمد و گفت : اينك اسيران را آوردند، من به خانه خود رفتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنجا بود. ناگاه ابويزيد سهيل بن عمرو را ديدم كه در گوشه خانه نشسته و دستهايش به گردنش ‍ بسته است و به خدا سوگند همينكه آنچنان ديدم نتوانستم طاقت بياورم و گفتم : اى ابويزيد، چگونه تسليم سخن شديد و تن به اسيرى داديد، اى كاش با بزرگوارى مى مرديد و به خدا سوگند ناگاه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به خود آورد كه از درون حجره مى فرمود: اى سوده آيا بر ضد حق مبعوث فرموده است همينكه ابويزيد را ديدم كه دستهايش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى كنم و اين سخن را بر زبان آوردم
واقدى مى گويد: خالد بن الياس براى من از قول ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغيره و اميه بن ابى حذيفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شركت كرده بود. به او گفتند اسيران آمدند. او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هيچ سخنى نگفت و برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را در خانه عايشه پيدا كرد و گفت : اى رسول خدا اين پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بيايند و از ايشان ميزبانى كنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ايشان بكاهم و من دوست نمى دارم پيش از اجازه گرفتن از شما هيچ يك از اين كارها را انجام دهم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من هيچ يك از اين كارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده . (158)
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل كرد كه ابوالعاص ‍ بن ربيع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسير بودم ، خدايشان خير دهاد كه چون چاشت يا شام مى خورديم نان را كه پيش آنان كمياب بود و بيشتر خوراكشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم كسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. وليد بن وليد بن مغيره هم همين گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را كه بر مركبهاى خود سوار مى كردند و خود پياده مى رفتند.
محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و شوهر زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مكه بود كه مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خويلد و خواهر خديجه بود. ربيع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص ‍ براى خاله خود خديجه همچون پسر بود و خديجه پيش از بعثت از پيامبر صلى الله عليه و آله تقاضا كرد زينب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله مخالف خواسته خديجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زينب را به ازدواج او در آورد. چون خداوند محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشت خديجه و همه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حضرت ايمان آوردند و گواهى كه هر چه آورده است بر حق است و آيين او را پذيرفتند، اما ابوالعاص به شرك خود باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين پيش از بعثت يكى از دو دختر خود رقيه يا ام كلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به يكديگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانيده ايد، دخترانش را به همسرى گرفته ايد و هزينه آنان را از دوش او برداشته ايد، دخترانش را پيش او برگردانيد و او را به آنان سرگرم و اندوهگين سازيد. آنان پيش ابوالعاص بن ربيع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم . گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هيچ دوست ندارم كه به جاى او زنى ديگر از قريش ‍ همسر من باشد. و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعايت حق دامادى ستايش مى فرمود. آنان سپس پيش ‍ آن تبهكار، عتبه بن ابى لهب ، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعيد بن عاص يا دختر سعيد بن عاص را به ازدواج من در آوريد از او جدا مى شوم . آنان دختر سعيد بن عاص را به همسرى او در آوردند و او كه هنوز با دختر پيامبر صلى الله عليه و آله عروسى نكرده بود او را طلاق داد و خداوند بدين گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه قادر به اجراى اين حكم نبود كه آن دو را از يكديگر جدا فرمايد. ناچار زينب با مسلمانى خويش همچنان به زندگى با ابوالعاص كه بر شرك خود بود ادامه مى داد، تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود و زينب در مكه همراه ابوالعاص ماند. چون قريش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه ديگر اسيران اسير شد و او را به حضور پيامبر آوردند و با اسيران ديگر همانجا بود و چون اهل مكه براى فديه اسيران خود اموالى فرستادند، زينب هم براى فديه اسير خود يعنى شوهرش اموالى فرستاد كه ضمن آن گلو بندى بود كه خديجه مادرش شب زفاف به او هديه داده بود. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را ديد بر حال زينب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانيد اسيرش را رها كنيد و فديه اى را كه فرستاده است براى او برگردانيد. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنين مى كنيم . ما جانها و اموال خويش را فداى تو مى سازيم . و آنچه را كه زينب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زينب بدون دريافت فديه آزاد ساختند. (159)
مى گويد (ابن ابى الحديد): من اين خبر را در حضور ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى ، كه خدايش رحمت كناد، خواندم ، گفت : آيا گمان مى كنى ابوبكر و عمر اين موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آيا اقتضاى كرم و احسان اين نبوده است كه آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدك خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند كه آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزلت زينب خواهرش كمتر بوده است و حال آنكه فاطمه بانوى بانوان جهانيان است . و تازه اين در موردى است كه براى فاطمه حقى به ارث يا بخشش فدك را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقيب گفتم : فدك به موجب خبرى كه ابوبكر جايز نبوده است كه آن را از ايشان بگيرد. نقيب گفت : فديه ابوالعاص ‍ بن ربيع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را از ايشان گرفت . گفتم . رسول خدا صلى الله عليه و آله صاحب شريعت است و حكم ، حكم اوست و ابوبكر چنان نيست . گفت : من كه نگفتم ابوبكر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلكه مى گويم اى كاش از مسلمانان مى خواست كه از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشيدند همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد فديه ابوالعاص رفتار فرمود. آيا مى پندارى اگر ابوبكر مى گفت اين دختر پيامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آيا به اين كار خشنود نيستيد؟ آيا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همين گونه گفته است كه ابوبكر و عمر بر طبق ميزان كرم و بزرگداشت كار پسنديده نكرده اند، هر چند كه از لحاظ دينى كارشان پنسديده باشد.
محمد بن اسحاق مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابى العاص را رها فرمود، آن چنان كه ما تصور مى كنيم از او عهد گرفت يا با و شرط فرمود يا آنكه خود ابوالعاص قول داد كه زينب را به مدينه خواهد فرستاد. اين موضوع را نه پيامبر صلى الله عليه و آله و نه ابوالعاص آشكار نساختند ولى پس از آنكه ابوالعاص آزاد شد و به مكه رفت پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بعد زيد بن حارثه و مردى از انصار را به مكه گسيل داشت و فرمود فلان جا باشيد. (160) زينب خواهد آمد، با او همراهى كنيد و او را پيش من آوريد. آن دو به سوى مكه حركت كردند و اين يك ماه پس از جنگ بدر بود، يا حدود يك ماه ، و چون ابوالعاص به مكه رسيد به زينب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زينب آماده شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: از خود زينب براى من نقل شده كه مى گفته است : در همان حال كه من براى پيوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا ديد و گفت : اى دختر محمد! به من خبر رسيده است كه مى خواهى پيش پدر خويش بروى . گفتم : چنين قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشيده مدار و گر ترا نيازى به مال يا چيز ديگرى است كه براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مكن كه ميان زنان كينه هايى كه ميان مردان موجود است وجود ندارد. زينب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو ديدم و گمان كردم آنچه مى گويد عمل خواهد كرد ولى از او ترسيدم و منكر شدم كه چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از كارهاى خود آسوده گرديدم برادر شوهرم كنانه بن ربيع مرا راه انداخت .
محمد بن اسحاق مى گويد: كنانه بن ربيع براى زينب شترى آورد و او را سوار كرد و كمان و تيردان خويش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زينب هم ميان كجاوه اى بود كه براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قريش در اين باره به گفتگو پرداختند و يكديگر را سرزنش كردند و ترسيدند كه دختر محمد بر آن حال از ميان ايشان كوچ كند و قريش شتابان به تعقيب او پرداختند و در ذوطوى به او رسيدند. نخستين كسانى كه به زينب رسيدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقيس فهرى بودند. هبار با نيزه زينب را كه در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زينب بار دار بود گرفتار خونريزى شد و پس از بازگشت به مكه كودك خود را سقط كرد و همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه خون هبار را حلال فرمود.
كناد، خواندم ، گفت : در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اينكه زينب را ترسانده و موجب سقط كودكش شده است بديهى و روشن است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود خون كسانى را كه فاطمه را ترساندند تا كودكش را سقط كند حلال مى فرمود: گفتم : آيا اين موضوع را كه گروهى مى گويند فاطمه چندان وحشت كرد كه محسن را سقط كرد از قول تو روايت كنم ؟ گفت : نه تاييد آن و نه بطلانش را از قول من نقل كن . زيرا در اين مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض يكديگرند.
واقدى مى گويد: كنانه بن ربيع زانو بر زمين زد و تيردان خويش را مقابل خود نهاد.
تيرى از آن گرفت و در چله كمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هيچ مردى به هودج زينب نزديك نخواهد شد مگر اينكه او را هدف تير قرار خواهم داد.
ناچار مردم از گرد او دور شدند.
گويد: در اين هنگام ابوسفيان بن حرب همراه بزرگان قريش آمد و گفت : اى مرد تيرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوييم . كنانه از تير اندازى خود دارى كرد.
ابوسفيان جلو آمد و كنار او ايستاد و گفت : كار درست و پسنديده نكردى كه آشكارا و در قبال چشم مردم اين زن را با خود بيرون آوردى و حال آنكه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر اين زن به ما رسيده است آگاهى و اينك كه دختر محمد را آشكار مى خواهى پيش او ببرى مردم چنين گمان مى كنند كه اين نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند كه ما را نيازى به باز داشت اين زن از پيوستن به پدرش نيست . وانگهى از اين زن خونى نمى خواهيم ، اكنون او را برگردان و چون هياهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگردانديم ، آرام و پوشيده او را ببر و به پدرش ملحق ساز.
كنانه بن ربيع زينب را به مكه برگرداند و زينب چند شب در مكه ماند و چون هياهو آرام شد، او را بر شترش سوار كرد و شبانه بيرون آورد و به زيد بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند.
محمد بن اسحاق مى گويد: سليمان بن يسار از ابواسحاق دوسى از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله سريه اى را براى تصرف كاروانى از قريش كه در آن كالاها و تنى چند از قريش بودند گسيل فرمود. من هم از افراد آن سريه بودم . پيامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقيس دست يافتيد هر دو را در آتش بسوزانيد.
فرداى آن روز كسى را پيش ما گسيل داشت و فرمود: به شما دستور داده بود كه اگر آن دو مرد را گرفتيد بسوزانيد و سپس انديشيدم كه براى هيچ كس جز خداوند متعال شايسته و سزاوار نيست كسى را با آتش عذاب كند، بنابراين اگر بر آن دو دست يافتيد آن دو را بكشيد و مسوزانيد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين حق براى جبريان وجود دارد كه كسى از ايشان بگويد، مگر اين نسخ چيزى پيش از رسيدن وقت عمل به آن نيست و عدليان - معتزله - اين را روا نمى شمرند. اين سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اينكه اصل اين خبر را دفع كنيم يا به ضعف يكى از راويانش يا ابطال احتجاج به آن از اين روى كه خبر واحد است يا به گونه ديگرى ، و آن اين است كه ما براى پيامبر در احكام شريعت قائل به اجتهاديم و بسيارى از مشايخ ما هم بر همين عقيده اند و مذهب قاضى ابويوسف ، دوست ابوحنيفه ، هم همين گونه است . به علاوه حديث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبكر و سپس گسيل داشتن على عليه السلام و گرفتن آن را از او در بين راه و خواندن آن برى اهل مكه هم همين گونه است ، با آنكه در آغاز ابوبكر مامور بود كه آن نامه را بريا مردم بخواند.
اما بلاذرى در اين مورد چنين روايت كرده است كه هبار بن اسود از كسانى بوده است كه هنگامى بردن زينب از مكه به مدينه متعرض او شده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به همه افراد سريه هايى كه گسيل داشته فرموده است اگر بر او دست يافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شكنجه نمى كند و فرمان داد اگر بر او دست يافتند هر دو دست و هر دو پايش را قطع كنند و او را بكشند و بر او دست نيافتند. روز فتح مكه هم هبار گريخت و سپس در مدينه ، و گفته شده است در جعرانه - نام جايى است - پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جنگ حنين فراغت يافت ، به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و مقابل ايشان ايستاد شهادتين بر زبان آورد و اسلامش پذيرفته شد و رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمان داد هيچ كس متعرض او نشود. سلمى كنيز پيامبر صلى الله عليه و آله به هبار گفت : خداوند هيچ چشمى را به تو روشن مدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرام بگير كه اسلام امور پيش از خود را محو كرده است .
بلاذرى مى گويد: زبير بن عوام مى گفته است : پس از آن همه خشونت پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت به همان آن حضرت را مى ديدم كه با آزرم و بزرگوارى سر خود را پايين مى افكند و هبار از ايشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او. (161)
محمد بن اسحاق مى گويد: ابوالعاص همچنان بر شرك خود در مكه باقى ماند و زينب نزد پدرش در مدينه مقيم بود و اسلام ميان آن دو جدايى اندخته بود - بر يكديگر حرام بودند - تا آنكه پيش از فتح مكه ابوالعاص با اموال خود و اموالى كه قريش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امين بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سريه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله گسيل فرموده بود برخورد كه اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ايشان گريخت . آن گروه اموال او را با خود به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند. ابوالعاص شبانه بيرون آمد و خود را به مدينه و خانه زينب رساند و از او پناه خواست و زينب او را پناه داد. ابوالعاص در طلب اموالى كه افراد آن سريه از او گرفته بودند آمده بود. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله تكبيره الاحرام نماز صبح را فرمود و مردم هم تكبير گفتند و اقتدا كردند زينب از صفه زنان با صداى بلند گفت : اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم كرد و فرمود: اى مردم آيا شما هم آنچه را من شنيدم ، شنيدند؟ گفتند: آرى . فرمود: همانا سوگند به كسى كه جان محمد در دست اوست ، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام كه شما صدا را شنيديد اطلاع نداشتم و البته هر كس مى تواند به ديگرى پناه دهد. پيامبر صلى الله عليه و آله آنگاه پيش دختر خود زينب رفت و فرمود: دختر جان ! او را گرامى بدار و پسنديده ميزبانى كن و مبادا به تو دست يابد كه تو بر او حلال نيستى .
سپس پيام داد افراد آن سريه كه اموال ابوالعاص را گرفته بودند پيش ايشان آيند و به آنان فرمود: وضعيت اين مرد را نسبت به ما مى دانيد و اموالى از او گرفته ايد، اگر احسان كنيد و اموالش را برگردانيد ما اين كار را دوست مى داريم و اگر نخواهيد غنيمتى است كه خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستيد. گفتند: اى رسول خدا اموالش را به او بر مى گردانيم . و همه اموال و كالاهاى او را به او پس دادند. و چنان بود كه مردى ريسمانى را و ديگرى مشك آب خشكيده و ديگرى آفتابه حتى چوبهاى سر مشكهاى او را مى آورد و مى داد و همه اموال و كالاهاى او را پس دادند و هيچ چيزى را از دست نداد.
ابوالعاص آنگاه به مكه رفت و چون به شهر رسيد همه اموال افراد قريش را كه براى مضاربه به او داده بودند به ايشان باز گرداند و چون از آن كار آسوده شد به آنان گفت : اى گروه قريش آيا براى كسى از شما مالى پيش من مانده است كه نگرفته باشد؟ گفتند: نه و خدايت پاداش دهاد كه ترا با وفا و كريم يافته ايم . گفت : اينك گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداوند يكتا نيست و محمد رسول خداست . به خدا سوگند چيزى مرا از مسلمان شدن باز نداشت مگر بيم از اين تصور شما كه من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم . اينك كه خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم كه مسلمان شده و از آيين محمد پيروى كرده ام ، و سپس شتابان بيرون آمد و خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند.
محمد بن اسحاق مى گويد: داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از شش سال زينب را با همان عقد و نكاح نخست و بدون عقد مجدد به الوالعاص برگرداند. (162)
واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از كار اسيران فراغت يافت و خداوند عزوجل در جنگ بدر ميان كفر و ايمان مشخص فرمود. مشركان و منافقان و يهوديان زبون شدند و در مدينه هيچ يهودى و مناقفى باقى نماند مگر اينكه خاضع شد. گروهى از منافقان مى گفتند اى كاش با محمد بيرون مى رفتيم و به غنيمتى مى رسيديم . يهوديان با خود مى گفتند او همان كسى است كه نشانه هايش را در كتابهاى خود ديده ايم و به خدا سوگند از اين پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اينكه پيروز خواهد شد.
كعب بن اشرف گفت : امروز دل زمين بهتر از روى آن است ! اينان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند كه كشته شدند. كعب به مكه رفت و به خانه وداعه بن ضبيره وارد شد و آنجا اشعارى در نكوهش مسلمانان و مرثيه كشته شدگان مشركان در بدر سرود و از جمله چنين گفت :
آسياب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد، كه براى امثال بدر بايد گريست و اشك ريخت . بزرگان مردم بر گرد حوض آن كشته شدند. از خير و نيكى دور نباشيد همانا پادشاهان كشته شدند. مردمى كه من در قبال به قدرت رسيدن ايشان زبون مى شوم مى گويند ابن اشرف به صورت كعبى كه بى تابى مى كند در آمده است ...
واقدى مى گويد: اين ابيات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء كردند، چون كعب بن اشرف اين ابيات را سرود، مردم در مكه آنها را از او فرار گرفتند و بهانه قرار دادند و مرثيه سرايى هاى خود را كه قبلا از بيم شماتت مسلمانان حرام كرده بودند، آشكار ساختند. پسركان و دختركان در مكه اين ابيات را مى خواندند و قريش يك ماه بر كشتگان خود مويه كرد و هيچ خانه اى در مكه باقى نماند مگر آنكه در آن سوگوارى و مويه بود. زنان موهاى خود را آشفته كردند، گاه اسب و شتر مرد كشته شده را مى آوردند و ميان خود برپا مى داشتند و بر گردش مويه مى كردند. زنان سوگوار به كوچه ها مى آمدند و در كوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سو گوارا مى كردند و مردم مكه خواب عاتكه و جهيم بن صلت را تصديق مى كردند.
واقدى مى گويد: كسانى از قريش كه براى پرداخت فديه اسيران به مدينه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستين كس كه آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقيه هم سه شب پس از او به مدينه آمدند.
گويد: اسحاق بن يحيى براى من نقل كرد كه از نافع بن جبير پرسيدم ميزان فديه اسيران چه قدر بود؟ گفت : از همه بيشتر چهار هزار درهم بود و سپس ‍ سه و دو هزار و هزار درهم ، مگر نسبت به گروهى كه مال نداشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر آنان منت نهاد و ايشان را بدون دريافت فديه آزاد فرمود.
پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مكه پسر زيرك توانگرى است كه فديه او را هر چه گران باشد خواهد پرداخت . چون او به مدينه آمد فديه خود را چهار هزار درهم پرداخت . ابووداعه نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد و قريش به مطلب پسر ابووداعه كه او را در حال آماده شدن براى رفتن پيش پدرش ديدند، گفتند: شتاب مكن كه مى ترسيم در مورد اسيران كار ما را خراب كنى و چون محمد درماندگى ما را ببيند ميزان فديه را بالا ببرد و گران كند و بر فرض كه تو توانگرى همه قوم به توانگرى تو نيستند. او گفت : من تا هنگامى كه شما براى پرداخت فديه نرفته ايد نخواهم رفت و بدين گونه با آنان خدعه كرد و همينكه آنان غافل شدند شبانه بر مركب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدينه رساند و فديه پدر خويش را چهار هزار درهم پرداخت كرد. چون قريش او را در اين مورد نكوهش كردند گفت : من نمى توانستم پدر خود را در حال اسيرى رها كنيم و شما آسوده و بى خيال باشيد. ابوسفيان بن حرب گفت : اين پسر نوجوان به خويش و انديشه خود شيفته است و كار را بر شما تباه مى كند، من كه به خدا سوگند براى پسرم عمرو فديه نخواهم پرداخت ، اگر چه يك سال هم در اسارت بماند مگر اينكه محمد خود او را آزاد كند. به خود سوگند چنين نيست كه از همه شما تهيدست تر باشم ولى دوست ندارم كارى را كه موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و عمرو هم مانند يكى از ديگر از اسيران خواهد بود.
واقدى مى گويد نام كسانى كه براى آزادى اسيران آمدند چنين است ، از خاندان عبد شمس ، وليد بن عقبه بن ابى معيط و عمرو بن ربيع برادر ابوالعاص بن ربيع ، از خاندان نوفل بن عبدمناف ، جبير بن مطعم ، از خاندان عبدالدار بن قصى ، طلحه بن ابى طلحه ، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، عثمان بن ابى حبيش ، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربيعه و خالد بن وليد و هشام بن وليد بن مغيره و فروه بن سائب و عكرمه بن ابى جهل ، از خاندان جمع ابى خلف و عمير بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قيس ، از خاندان مالك بن حسل ، مكرز بن حفص بن احنف ، همه ايشان براى پرداخت فديه خويشاوندان و وابستگان خود به مدينه آمدند. جبير بن مطعم مى گفته است از همان هنگام كه براى پرداخت فديه به مدينه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود كه شنيدم پيامبر، كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، در نماز مغرب سوره والطور را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه كرد.
سخن درباره نام اسيران بدر و كسانى كه آنان را اسير كردند
واقدى مى گويد: از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب كه او را ابواليسر كعب بن عمرو اسير كرد و عقيل بن ابى طالب كه او را عبيد بن اوس ظفرى اسير كرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب كه او را جبار بن صخر اسير كرد و هم پيمانى از بنى هاشم كه از قبيله فهر بود به نام عتبه ، چهار تن .
از خاندان مطلب بن عبد مناف ، سائب بن عبيد و عبيد بن عمرو بن علقمه ، دو تن كه هر دو را سلمه بن اسلم بن حريش اشهلى اسير كرد.
واقدى مى گويد: اين موضوع را ابن ابى حبيبه براى من نقل كرد و گفت براى آزادى آن دو كسى نيامد و چون مالى نداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله بدون دريافت فديه آزادشان فرمود.
از خاندان عبد شمس بن عبد مناف ، عقبه عقبه بن ابى معيط كه به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد، او را عبد الله بن ابوسلمه عجلانى اسير كرده بود. حارث بن ابى و جزه بن ابى عمرو بن اميه را سعد بن ابى وقاص اسير كرده بود و وليد بن عقبه بن ابى معيط براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم فديه او را پرداخت كرد.
واقدى مى گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد اسيران را رد كنند و سپس ميان اصحاب خود قرعه كشيد، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص كه خودش او را اسير كرده بود قرار گرفت . عمرو بن ابى سفيان كه على بن ابى طالب عليه السلام او را اسير كرد در قرعه كشى در سهم رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله او را بدون دريافت فديه با سعد بن نعمان بن اكال از بنى معاويه كه براى عمره به مكه رفته بود و زندانى شد و مشركان رهايش نمى كردند مبادله فرمود.
محمد بن اسحاق در كتاب المغازى خود روايت مى كند كه عمرو بن ابى سفيان را على عليه السلام در جنگ بدر اسير كرد، مادر عمرو، دختر عقبه بن ابى معيط بود. عمرو همچنان در دست پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماند و به ابوسفيان گفتند آيا فديه پسرت عمرو را نمى پردازى ؟ گفت : آيا بايد هم خون بدهم و هم مال ؟ پسرم حنظله را كشتند حالا فديه عمرو را هم بدهم تا رهايش كنند، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند. در همان حال كه عمرو در مدينه زندانى بود، سعد بن نعمان بن اتكال از قبيله بنى عمرو بن عوف كه پيرمردى بود و از آنچه ابوسفيان نسبت به او انجام دهد بيم نداشت ، همراه يكى از زنان خود براى انجام عمره به مكه آمد. قريش هم عهد كرده بودند كه متعرض حاجيان و عمره گزاران نشوند، ولى ابوسفيان او را گرفت و در مكه به عوض پسر خود عمرو زندانى كرد و براى گروهى از مردم مدينه اين شعر را فرستاد:
اى خويشاوندان ابن اكال فرياد خواهى او را پاسخ دهيد شما كه پيمان بسته ايد اين سرور سالخورده را رها نكنيد. ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرو مايه اند اگر اين قيد و بند را از اسير خود بر ندارند.
چون اين اشعر و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسيد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و خبر را به اطلاع ايشان رساندند و تقاضا كردند عمرو پسر ابوسفيان را در اختيار ايشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله كنند و رسول خدا صلى الله عليه و آله چنان فرمود و آنان عمرو را به مكه و پيش ابوسفيان و او هم سعد را آزاد كرد. حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفيان چنين سروده است :
اگر سعد آزاد مى بود آن روز مكه پيش از آنكه اسير شود بسيارى از شما را مى كشت ، با شمشير تيز برنده و كمانى كه از چوب نبع ساخته شده است و چون تير از آن رها مى شود بانگ ناله اش بر مى خيزد.
ابوالعاص بن ربيع را خراش بن صمه اسير كرد و برادرش عمرو بن ربيع براى پرداخت فديه او آمد. فديه هم پيمانى از ايشان به نام ابوريشه را نيز عمرو بن ربيع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربيع آزاد كرد. عمرو بن ازرق پس از قرعه كشى در سهم تميم ، برده آزاد كرده خراش بن صمه ، قرار گرفته بود. عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسير كرد ولى پس از قرعه كشى در سهم ابى بن كعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفيان بن اميه فديه او را پرداخت . و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس كه عمار بن ياسر او را اسير كرد و براى آزادى و پرداخت فديه او پسر عمويش آمد، جمعا هشت تن .
از خاندان نوفل بن عبد مناف ، عدى بن خيار كه خراش بن صمه او را اسير كرد و عثمان بن عبد شمس برادرزاده عتبه بن غزوان كه هم پيمان ايشان بود و او را حارثه بن نعمان اسير كرده بود، و ابوثور كه او را ابو مرثد غنوى اسير كرده بود، جمعا سه تن كه هر سه تن را جبير بن مطعم با پرداخت فديه آزاد كرد.
از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزيز بن عمير كه او را ابو اليسر اسير گرفت اما در قرعه كشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت . واقدى مى گويد: ابوعزيز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمير بود و مصعب به محرز بن نضله گفت : او را ارزان از دست ندهى كه مادرى بسيار توانگر در مكه دارد. ابوعزيز به مصعب گفت : اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنين است ؟ مصعب گفت : محرز برادر من است نه تو، و مادرش براى فديه او چهار هزار درهم فرستاد و اين پس از آن بود كه پرسيده بود بيشترين مبلغى كه براى افراد قريش فديه پرداخته اند چقدر است ، گفته بود چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد.
اسود بن عامر بن حارث بن سباق كه او را حمزه بن عبدالمطلب اسير كرده بود، جمعا دو تن كه براى آزادى و پرداخت فديه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدينه آمد.
از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، سائب بن ابى حبيش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى كه او را عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و عثمان بن حويرث بن عثمان بن اسد بن عبد العزى كه او را حاطب بن ابى بلتعه اسير كرد، و سالم بن شماخ كه او را سعد بن ابى وقاص اسير كدر و براى پرداخت فديه اين سه تن عثمان بن ابى حبيش آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه پرداخت .
از خاندان تميم بن مره مالك بن عبدالله بن عثمان كه او را قطبه بن عامر بن حديده اسير گرفت و او در مدينه به حال اسيرى در گذشت .
از خاندان مخزوم ، خالد بن هشام بن مغيره كه او را سواد بن غزيه اسير كرد، و اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را بلال اسير كرد، و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه در جنگ نخله گريخته بود و او را واقد بن عبدالله تميمى در جنگ بدر اسير كرد و به او گفت : سپاس خداوندى را كه امروز مرا بر تو كه در جنگ نخله گريختى پيروز فرمود. براى پرداخت فديه اين سه تن عبدالله بن ابى ربيعه آمد و براى هر يك چهار هزار درهم فديه داد. وليد بن وليد بن مغيره كه او را عبدالله بن جحش اسير كرد، براى پرداخت فديه او دو برادرش ‍ خالد و هشام پسران وليد آمدند. هشام مى خواست براى فديه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذيرفتن آن خود دارى كرد. خالد به برادر خود هشام گفت : چون وليد برادر مادرى تو نيست چنين مى كنى و حال آنكه به خدا سوگند هر چه عبد الله بگويد براى آزادى وليد انجام مى دهم . چون فديه او را به چهار هزار درم پرداختند، او را با خود آوردند و چون به ذوالحليفه رسيدند وليد گريخت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بازگشت و مسلمان شد. به او گفتند: كاش پيش از آنكه فديه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى ! گفت : خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فديه نپرداخته ام ، مسلمان شوم .
واقدى مى گويد: و گفته شده است وليد بن وليد را سليط بن قيس مازنى اسير گرفته است ، و قيس بن سائب كه او را عقيده بن حساس اسير كرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پيش خود باز داشت تا آنكه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فديه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فديه او كالا بود.
از خاندان ابو رفاعه ، صيفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، كه او را مردى از مسلمانان اسير كرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها كرد. و ابولمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ كه واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است و فديه او دو هزار درهم پرداخت شد. و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله كه كينه اش ‍ ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسير كرد و فديه او هزار درهم پرداخت شد. و مطلب بن حارث بن عبيد بن عمير بن مخزوم كه او را ابو ايوب انصارى اسير كرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوايوب او را آزاد كرد. و خالد بن اعلم عقيلى هم پيمان بنى مخزوم و همدست كه اين بيت را سروده و گفته است :
چنان نيستيم كه از پاشنه هاى پاى ما خون بريزد بلكه همواره بر پشت پاهايمان خون مى چكد - يعنى هيچ گاه پشت به جنگ نمى دهيم و هميشه روياروييم -.
محمد بن اسحاق مى گويد: همو نخستين كسى بود كه پشت به جنگ داد و گريخت ، او را خباب بن منذر بن جموح اسير كرد و براى پرداخت فديه او عكرمه بن ابى جهل آمد، جمعا ده تن .
از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف كه او را فروه بن ابى عمرو بياضى اسير كرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فديه او آمد و فروه مدتى از قبول فديه خود دارى كرد، و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. او شاعرى بد زبان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه در جنگ احد او را اسير گرفتند كشت . واقدى ننوشته است چه كسى او را در جنگ بدر اسير كرده است . وهب بن عمير بن وهب كه او را رفاعه بن رافع زرقى اسير گرفت و پدرش عمير بن وهب براى پرداخت فديه او آمد كه چون مسلمان شد پيامبر صلى الله عليه و آله پسرش را بدون دريافت فديه آزاد فرمود، و ربيعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح كه فقير بود و چيزى اندك از او گرفته و آزاد شد واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است ، وفا كه ، برده آزاد كرده اميه بن خلف ، كه سعد بن ابى وقاص ‍ اسيرش كرد، جمعا پنج تن .
از خاندان سهم بن عمرو، ابووداعه بن ضبيره و او نخستين اسيرى بود كه فديه اش پرداخت شد. پسرش مطلب براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت و واقدى ننوشته است چه كسى او را اسير كرده است . و فروه بن قيس بن عدى بن حذاقه بن سعيد بن سهم كه او را ثابت بن اقزم اسير گرفت و عمرو بن قيس براى پرداخت فديه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت كرد. و حنظله بن قبيظه بن حذاقه بن سعد كه عثمان بن مظعون او را اسير كرد و حجاج بن حارث بن قيس بن سعد بن سهم كه او را نخست عبدالرحمان بن عوف اسير كرد و گريخت و سپس ابوداود مازنى او را به اسيرى گرفت ، جمعا چهار تن .
از خاندان مالك بن حسل ، سهيل بن عمرو عبد شمس بن عبدود بن نصر بن مالك ، كه او را مالك بن دخشم اسير كرد و براى پرداخت فديه و مكرز حفص بن احنف آمد و در مورد مبلغ به توافق رسيد كه چهار هزار درهم بپردازد. گفتند: مال را بياور، گفت : آرى اينك مردى را به جاى مردى ديگر يا پايى را به جاى پاى ديگر در بند كنيد - مرا به جاى او بگيريد - چنان كردند و سهيل را آزاد ساختند و مكرز بن حفص را پيش خود باز داشتند، تا آنكه سهيل از مكه مال را فرستاد. (163) و عبدالله بن زمعه بن قيس بن نصر بن مالك كه او را عمير بن عوف ، برده آزاد كرده سهيل بن عمرو، اسير گرفته بود، و عبدالعزى بن مشنوء بن وقدان بن عبدشمس بن عبدود كه او را نعمان بن مالك اسير كرد.
نام عبدالعزى را پس از اينكه مسلمان شد پيامبر صلى الله عليه و آله به عبدالرحمان تغيير داد، جمعا سه تن .
از خاندان فهر طفيل بن ابى قنيع كه جمعا چهل و شش اسيرند.
در كتاب واقدى آمده است اسيرانى كه شمار و نامشان شناخته شده است چهل و نه تن بوده اند ولى واقدى توضيح ديگرى درباره اين جمله خود نداده است .
واقدى همچنين از قول سعيد بن مسيب نقل مى كند كه گفته است : شمار اسيران هفتاد تن بوده است و شمار كشته شدگان بيش از هفتاد است جز اينكه اسيران معروف و شناخته شده همينها كه نام برديم هستند و مورخان نامهاى اسيران ديگر را ثبت نكرده اند.
سخن درباره كسانى از مشركان كه در بدر اطعام كردند
واقدى مى گويد: آنچه مورد اتفاق است و در آن خلافى نيست اين است كه آنان نه تن بوده اند، از خاندان عبد مناف ، حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف ، و عتبه و شيبه پسران ربيعه بن عبد شمس .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد و نوفل بن خويلد كه معروف به ابن العدويه است .
از خاندان مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغيره .
از خاندان جمح ، اميه بن خلف .
از خاندان سهم ، نبيه و منبه پسران حجاج كه همين نه تن هستند.
واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب مى گفته است : هيچ كس در بدر اطعام نكرد مگر آنكه كشته شد. واقدى همچنين مى گويد: گروهى ديگر را هم در زمره اطعام كنندگان در بدر نام برده اند كه در مورد آنان اختلاف است ، مثل سهيل بن عمرو و ابوالبخترى و كسان ديگرى غير آن دو. گويد: اسماعيل بن ابراهيم از موسى بن عقبه براى من نقل كرد كه مى گفته است : نخستين كس ‍ كه براى مشركان شتر كشت ابوجهل بود كه در مرالظهران ده شتر كشت و پس از او اميه بن خلف در عسفان نه شتر كشت . سپس سهيل بن عمرو در قديه ده شتر كشت . از آنجا به سوى آبهاى كنار دريا رفتند، راه را گم كردند و همانجا يك روز ماندند و شيبه براى ايشان نه شتر كشت . سپس به ابواء رسيدند و قيس جمحى براى آنان نه شتر كشت و پس از و عتبه ده شتر كشت و سپس حارث بن عمرو براى آنان نه شتر كشتند و ابوالبخترى كنار آب بدر ده شتر و پس از او مقيس بن ضبابه هم كنار آب بدر نه شتر كشتند و آنگاه جنگ آنان را به خود مشغول داشت .
واقدى مى گويد: ابن ابى الزناد مى گفت : به خدا سوگند گمان نمى كردم كه مقيس ياراى كشتن يك شتر داشته باشد.
واقدى سپس افزوده است كه من قيس جمحى را نمى شناسم ، ولى ام بكر از قول پسرش مسور بن مخزمه نقل مى كند كه مى گفته است معمولا چند تن در طعام دادن شركت مى كردند كه به نام يكى از ايشان نسبت داده و در مورد ديگران سكوت مى شد.
محمد بن اسحاق روايت مى كند كه عباس بن عبدالمطلب هم در بدر از اطعام كنندگان بوده است و همچنين طعيمه بن عدى كه او و حكيم و حارث بن عامر بن نوفل با يكديگر نوبت داشتند و ابوالبخترى هم با حكيم بن حزام نوبت داشت . نضر بن حارث بن كلده بن علقه بن عبد مناف بن عبدالدار هم از اطعام كنندگان بود.
ابن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدن حارث بن عامر را خوش نمى داشت و روز جنگ بدر فرمود: هر كس از شما بر او دست يافت او را براى يتيما خاندان نوفل رها كند. قضا را او در معركه كشته شد.
سخن درباره مسلمانانى كه در جنگ بدر شهيد شدند
واقدى مى گويد: عبدالله بن جعفر براى من نقل كرد و گفت : از زهرى پرسيدم در بدر چند تن از مسلمانان كشته شدند؟ گفت : چهار ده تن ؛ شش ‍ تن از مهاجران و هشت تن از انصار.
گويد: از خاندان مطلب بن عبد مناف ، عبيده حارث كه او را شبيه بن ربيعه كشته است و در روايت واقدى عتبه او را كشته است و پيامبر صلى الله عليه و آله عبيده را در منطقه صفراء به خاك سپردند.
از خاندان زهره ، عمير بن ابى وقاص كه او را عمرو بن عبدود سوار كار احزاب كشه است و عمير بن عبدود ذوالشمالين هم پيمان بنى زهره بن خزاعه كه او را ابواسامه جشمى كشته است .
از خاندان عدى بن كعب ، عاقل بن ابوالبكير كه اصل او از قبيله سعد بن بكر و هم پيمان بنى عدى است و او را مالك بن زهير جشمى كشته است و مهجع برده آزاد كرده عمر بن خطاب كه او را عامر بن حضرمى كشته است و گفته شده است مهجع نخستن كسى از مهاجران است كه كشته شده است .
از خاندان حارث بن فهر، صفوان بن بيضاء كه او را طعيمه بن عدى كشته است و اينان شش تنى هستند كه از مهاجران در جنگ بدر شهيد شده اند.
از انصار، از خاندان عمرو بن عوف ، مبشر بن عبدالمنذر كه او را ابو ثور كشته است و سعد بن خيثمه كه او را عمرو بن عبدود و نيز گفته شده طعيمه بن عدى كشته است و از خاندان عمرو بن نجار، حارثه بن سراقه كه حبان بن عرقه تيرى به او زد كه به حنجره اش خورد و او را كشت .
از خاندان مالك بن نجار، عوف و معوذ دو پسر عفراء كه آن دو را ابوجهل كشته است .
از خاندان سلمه بن حرام ، عمير بن حمام بن جموح كه او را خالد بن اعلم عقيلى كشته است و گفته مى شود عمير بن حمام نخستين شهيد از انصار است و نيز گفته شده است نخستين شهيد انصار حارث بن سراقه است .
از خاندان زريق ، بن معلى كه او را عكرمه بن ابى جهل كشته است .
از خاندان حارث بن خزرج ، يزيد بن حارث بن قسحم كه او را نوفل بن معاويه ديلى كشته است و اين هشت تن شهيدان انصارند.
واقدى مى گويد: عكرمه از ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : انسه برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله هم در جنگ بدر كشته شده است .
و روايت شده است كه معاذ بن ماعص در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در مدينه در گذشت و عبيد بن سكن هم زخمى شد و زخمش چركين گرديد و چون به مدينه آمد از همان زخم در گذشت .
سخن درباره كسانى از مشركان كه در بدر كشته شدند و نام كشندگان ايشان
واقدى مى گويد: از خاندان عبد شمس بن عبد مناف . حنظله پسر ابوسفيان بن حرب كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشه است . و حارث بن حضرمى كه او را عمار بن ياسر كشته است . و عامر بن حضرمى كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح كشته است . و عمير بن ابى عمير و پسرش كه از اموالى خاندان عبد شمس بودند عمير بن ابى عمير را سالم برده آزاد كرده ابوحذيفه كشته است و واقدى نام كشنده پسر او را ننوشته است . و عبيده بن سعيد بن عاص كه او را زبير بن عوام كشته است . و عاص بن سعيد بن عاص كه او را على عليه السلام كشته است . و عقبه بن ابى معيط را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد و او را اعدام كرد.
بلاذرى روايت كرده است كه او را پس از اعدام بر دار كشيدند و او نخستين بردار كشيده در اسلام است و ضرار بن خطاب درباره او چنين سروده است :
اى چشم بر عقبه بن ابان كه شاخه تنومند قبيله فهر و سوار كار همه دليران بود بگرى . (164)
و عتبه بن ربيعه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشته است و شيبه بن ربيعه كه او را عبيده بن حارث و حمزه و على كشته اند و هر سه در كشتن او شريكند. و وليد بن عتبه بن ربيعه كه و را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . و عامر بن عبدالله هم پيمان ايشان كه او را هم على عليه السلام كشته است و نيز گفته شده است سعد بن معاذ او را كشته است ، جمعا دوازده تن .
از خاندان نوفل بن عبد مناف ، حارث بن نوفل كه او را خبيب بن يساف (165) كشته است ، و طعيمه بن عدى كه كنيه اش ابوالريان بوده است به روايت واقدى ، حمزه بن عبد المطلب و به روايت محمد بن اسحاق ، على عليه السلام او را كشته اند. بلاذرى روايت غريبى نقل كرده و گفته است طعيمه بن عدى در جنگ بدر اسير شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به دست حمزه او را اعدام كرد، جمعا دو تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود كه او را ابودجانه كشته است و هم گفته اند كه او را حارث بن جذع كشته است ، و پسرش حارث بن زمعه كه او را على ، عليه السلام ، كشته است . و عقيل بن اسود بن مطلب كه او را على و حمزه كشته اند و هر دو در كشتن او شركت داشته اند. واقدى مى گويد: ابومعشر براى من نقل كرد كه على ، عليه السلام ، به تنهايى او را كشته است و هم گفته اند ابو داود مازنى به تنهايى او را كشته است ، و ابوالبخترى كه همان عاص بن هشام است و او را مجذر بن زياد، و گفته اند ابواليسر كشته اند. و نوفل بن خويلد بن اسد بن عبدالعزى كه همان ابن العدويه است و او را على عليه السلام كشته است ، جمعا پنج تن .
از خاندان عبدالدرار بن قصى ، نضر بن حارث بن كلده كه على عليه السلام به فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله او را با شمشير گردن زد. نضر را مقداد بن عمرو اسير كرده بود و او به مقداد وعده داده بود كه با فديه گرانى خود را آزاد خواهد كرد و چون او را پيش آوردند كه گردنش را بزنند. مقداد گفت : اى رسول خدا، من عائله مندم و دين را هم بسيار دوست مى دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت : پروردگارا مقداد از فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردنش را بزن . و زيد بن مليص ، كه برده آزاد كرده عمرو بن هاشم بن عبد مناف بود و اصل او از خاندان عبد الدار است او را على عليه السلام و نيز گفته شده است بلال كشته اند، جمعا دو تن .
از خاندان تيم بن مره ، عمير بن عثمان بن عمرو بن كعب بن سعد بن تيم بن مره كه او را على عليه السلام كشته است و عثمان بن مالك بن عبيدالله بن عثمان كه صهيب او را كشته است ، جمعا بلاذرى عثمان بن مالك را نام نبرده است .
از خاندان مخزوم بن يقظه ، از اعقاب مغيره بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغيره كه معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ و عوف پسران عفراء بر او ضربت زدند و عبدالله بن مسعود سرش را از تن جدا كرد. و عاص بن هاشم بن مغيره ، دايى عمر بن خطاب ، كه او را عمر كشته است . (166) و عمرو بن يزيد بن تميم تميمى هم پيمان ايشان كه او را عمار بن ياسر و هم گفته شده است على عليه السلام كشته است . از اعقاب وليد بن مغيره ، ابوقيس وليد بن وليد برادر خالد بن وليد كه او را على ، عليه السلام ، كشته است . و از اعقاب فاكه بن مغيره ، ابوقيس فاكه بن مغيره كه او را حمزه بن عبدالمطلب و گفته شده است حباب بن منذر كشته اند.
از اعقاب اميه بن مغيره ، مسعود بن ابى اميه كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . از اعقاب بن عبدالله بن عمير بن مخزوم ، از تيره بنى رفاعه ، اميه بن عائذ بن رفاعه كه سعد بن ربيع او را كشته است ، و ابوالمنذر بن ابى رفاعه كه سعد بن عدى عجلانى او را كشته است ، و عبدالله بن ابى رفاعه كه على عليه السلام او را كشته است و زهير بن ابى رفاعه كه ابو اسيد ساعدى او را كشته است ، و سائب بن ابى رفاعه كه عبدالرحمان بن عوف او را كشته است .
از اعقاب ابوالسائب مخزومى ، كه همان صيفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، سائب بن ابى السائب كه او را زبير بن عوام كشته است . و اسود بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشته است و هم پيمانى جبار بن سفيان كه برادر عمرو بن سفيان است و او را ابوبرده بن نياز كشته است .
از اعقاب عمران مخزوم ، حاجز بن سائب بن عويمر بن عائذ كه على عليه السلام ، او را كشته است . بلاذرى روايت مى كند كه ابن حاجز و برادرش ‍ عويمر بن سائب را على بن ابى طالب عليه السلام كشته است ، و عويمر بن عمرو بن عائذ بن عمران مخزوم كه نعمان بن ابى مالك او را كشته است ، جمعا نوزده تن .
از خاندان جمح بن عمرو بن هصيص ، اميه بن خلف كه او را خبيب بن يساف و بلال با يكديگر كشته اند.
واقدى مى گويد: معاذ بن رفاعه بن رافع مى گفته است او را ابورفاعه بن رافع كشته است ، و على بن اميه خلف كه او را عمار بن ياسر كشته است ، و اوس ‍ بن مغيره بن لوذان كه او را على عليه السلام و عثمان بن مظعون كشته اند و هر دو در كشتن او شركت داشته اند، جمعا سه تن .
از خاندان سهم ، منبه بن حجاج كه او را على عليه السلام كشت و نيز گفته شده است ابواسيد ساعدى او را كشته است ، و نبيه بن حجاج كه او را على عليه السلام كشته است و عاص بن منبه بن حجاج كه او را هم على عليه السلام كشته است ، و ابوالعاص بن قيس بن عدى بن سعد بن سهم كه ابودجانه او را كشت . واقدى مى گويد: ابومعشر براى من از قول اصحاب خود نقل كرد كه او را هم على عليه السلام كشته است ، و عاص بن ابى عوف بن صبيره بن سعيد بن سعد كه او را ابودجانه كشته است ، جمعا پنج تن .
و از خاندان عامر بن لوى از اعقاب مالك بن حسل ، معاويه بن عبد قيس كه از هم پيمانان ايشان است و عكاشه بن محصن او را كشته است و هم پيمانى ديگر به نام معبد بن وهب از قبيله كلب كه او را ابودجانه كشته است ، جمعا دو تن .
بنا به روايت واقدى همه مشركانى كه در جنگ بدر كشته يا اعدام شده اند پنجاه و دو مردند كه على عليه السلام از اين گروه بيست و چهار تن را كشته يا در كشتن آنها شركت داشته است . (167)
روايات بسيارى نقل شده است كه شمار مشركان كشته شده در بدر هفتاد تن بوده اند ولى آنانى كه شناخته و نام برده شده اند همين ها هستند كه نام برديم .
در روايات شيعه آمده است كه زمعه بن اسود بن مطلب را على كشته است ولى روايات مشهور حاكى از آن است كه او حارث بن زمعه را كشته است و زمعه را ابودجانه كشته است . (168).
سخن درباره مسلمانانى كه در جنگ بدر حاضر شدند
واقدى مى گويد: شمار آنان و هشت نفر كه غايب بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم آنان را از غنايم پرداخت ، سيصد و سيزده مرد بوده است ، واقدى مى گويد: كه همين شمار در اغلب روايات آمده است . او افزوده است كه در جنگ بدر از مسلمانان هيچ كس غير از افراد قرشى و هم پيمان ايشان و افراد انصار و هم پيمان يا وابستگان ايشان شركت نكرده است . همچنين مشركانى كه در جنگ بدر شركت كردند فقط قرشى يا هم پيمان يا وابسته ايشان بودند.
گويد: شمار مسلمانان قرشى و وابستگان و هم پيمان ايشان هشتاد و شش ‍ تن و شمار انصار و وابستگان و هم پيمان ايشان دويست و بيست و هفت تن بودند. تفصيل اسامى مسلمانانى كه در بدر شركت داشتند در كتابهاى محدثان آمده است و من از نقل آن در ين موضع خود دارى مى كنم . (169)
داستان جنگ احد
فصل چهارم در شرح جنگ احد است و ما به عادت خود كه در جنگ بدر داشتيم ، نخست آن را از كتاب مغازى واقدى ، كه خدايش رحمت كناد، مى آوريم و سپس افزونيهايى را كه ابن اسحاق و بلاذرى آورده اند، به مقتضاى حال ذكر مى كنيم .
واقدى مى گويد: چون مشركانى كه در بدر شركت كرده بودند به مكه باز گشتند، كالاهايى را كه ابوسفيان بن حرب همراه كاروان از شام آورده بود و دارالندوه موجود ديدند. قريش همواره همين گونه رفتار مى كردند. ابوسفيان به سبب حاضر نبودن صاحبان كالا آن را از جاى خود تكان نداد و پراكنده نساخت
اشراف قريش ، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، جبير بن مطعم ، صفوان بن اميه ، عكرمه بن ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربيعه و حويطب بن عبدالعزى پيش ابوسفيان رفتند و گفتند: اى ابوسفيان بنگر اين كالاهايى را كه آورده و نگه داشته اى ، مى دانى كه اموال مردم مكه و كالاهاى قريش است و همگى خوشحال خواهند بود كه بتوانند با آن لشكرى گران به جنگ محمد گسيل دارند و خود به خوبى مى دانى كه چه كسانى از پدران و پسران و خاندان ما كشته شده اند. ابوسفيان گفت : قريش ‍ به اين كار راضى هستند؟ گفتند: آرى . گفت : من نخستين كس هستم كه به اين خواسته پاسخ مثبت مى دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند كه من خود خونخواه سوگوار و كنيه توزم كه پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر كشته شده اند. اموال و كالاهاى آن كاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبديل به طلا كردند. همچنين گفته شده است كه آنان به ابوسفيان گفتند كالاها كالاها را بفروش و سودش را كنار بگذار. شمار شتران آن كاروان هزار شتر بود و ارزش اموال پنجاه هزار دينار. قريش معمولا در بازرگانى خود از هر دينار يك دينار سود مى برد و مقصد بازرگانى ايشان در شام ، غزه بود و از آن به جاى ديگر نمى رفتند.
ابوسفيان كالاهاى خاندان زهره را به بهانه اينكه آنان از ميان راه جنگ بدر برگشته اند توقيف كرده بود. ابوسفيان آماده پرداخت اموال خاندان مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى مخرمه از پذيرش آن خود دارى كرد، مگر اينكه همه اموال بنى زهره پرداخت شود. اخنس هم اعتراض كرد و گفت : چرا بايد از ميان همه فقط كالاهاى بنى زهره تسليم نشود. ابوسفيان گفت : چون ايشان از همراهى با قريش برگشته اند. اخنس گفت : اين تو بودى كه به قريش پيام فرستادى برگرديد كه ما كاروان را از خطر رهانديم و بيهوده بيرون نرويد و ما برگشتيم ؛ و بدين گونه بنى زهره اصل سرمايه خويش از گرفتند. برخى از مردم مكه هم كه ناتوان بودند و عشيره و حمايت كننده اى نداشتند تمام سرمايه و سود خود را گرفتند.
واقدى مى گويد: اين مساله نشان مى دهد كه آن قوم فقط سود سرمايه خود را براى هزينه لشكركشى پرداخته اند در مورد ايشان اين آيه را نازل فرموده است : همانا آنان كه كافرند مالهاى خود را هزينه مى كنند كه از راه خدا باز دارند... تا آخر آيه . (170)
واقدى مى گويد: چون تصميم به حركت گرفتند، گفتند: ميان اعراب مى رويم و از ايشان يارى مى جوييم كه پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپيچى و از يارى ما خود دارى نمى كنند، آنان از همه عرب پيوند خويشاوندى ما را بيشتر رعايت مى كنند و از احابيش - هم پيمانان قريش از قبيله قاره - وفادارتر و فرمانبردار ترند. و بر اين عقيده شدند كه چهار تن را براى دعوت اعراب بفرستند و آنان ميان قبايل بروند و از ايشان يارى بجويند. عمرو بن عاص و هبيره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد اين كار كردند. ابوعزه نپذيرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده است و من هم سوگند خورده و پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او يارى ندهم . صفوان بن اميه پيش او رفت و گفت : براى انجام اين كار برو. او نپذيرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پيمان بسته ام كه هرگز دشمنى را بر ضد او يارى ندهم و من بايد به پيمانى كه با او بسته ام وفادار باشم . او بر من منت نهاده و آزادم كرده است و حال آنكه نسبت هيچ اسير چنان نكرده است يا او را كشته است يا از او فديه گرفته است صفوان به او گفت : همراه ما بيا، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم داد و اگر كشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من خواهند بود، ولى ابوعزه همچنان نپذيرفت . فرداى آن روز صفوان و جبير بن مطعم با يكديگر پيش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تكرار كرد و او نپذيرفت . جبير بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم كه ببينم ابو وهب صفوان پيش تو آيد و تقاضايى كند و تو نپذيرى ، حرمت او را پاس دار. ابوعزه گفت : خواهم آمد. گويد: ابوعزه ميان قبايل عرب بيرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى كرد و اين ابيات را مى سرود:
اى پسران رزمنده و پايدار پرستندگان منات ، شما حمايت كنندگانيد و پدرتان هم حمايت كننده است - از اعقاب حام پسر نوح هستيد - مرا تسليم نكنيد كه اسلام همه جا را فرا گيرد و تسليم كردن روا نيست و نصرت خود را براى سال آينده به من وعده مدهيد. (171)
گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حركت كردند و اعراب را برانگيختند و گرد آوردند و چون به مردم ثقيف رسيدند آنان هم جمح شدند و آمدند. چون قريش تصميم به حركت گرفت و اعرابى كه با آنان همراه بودند آماده و فراهم شدند براى بردن زنان اختلاف نظر پيدا شد. صفوان بن اميه گفت : زنان را با خود ببريد و من نخستين كس خواهم بود كه اين كار را مى كنم و زنان شايسته تر هستند تا كشتگان بدر را به ياد شما آوردند و شما را حفظ كنند. موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده ايم نمى خواهيم به ديار خود برگرديم مگر اينكه انتقام خون خود را بگيريم يا در آن راه كشته شويم . عكرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان گفتند: ما نخستين كسان هستيم كه دعوت ترا مى پذيريم . نوفل بن معاويه ديلى در اين باره مخالفت كرد و گفت : اى گروه قريش اين كار شما درست نيست كه زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببريد، و من در امان نيستم كه پيروزى از ايشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شويد. صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد، نوفل پيش ‍ ابوسفيان بن حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فرياد بر آورد و به نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پيش زنانت برگشتى ، آرى ما حتما مى آييم تا جنگ را ببينيم . در جنگ برد كنيزكان آوازه خوان را از جحفه برگرداندند و بسيارى از دوستان محبوب كشته شدند. ابوسفيان به نوفل گفت : من با قريش مخالفت نمى كنم كه يكى از ايشانم . هر كارى انجام دهند من هم انجام مى دهم ، و زنان را با خود بردند.
ابوسفيان دو زن خود را همراه برد، هند دختر عتبه بن ربيعه و اميه دختر سعد بن وهب بن اشيم بن كنانه را صفوان بن اميه هم دو زن خود را همراه برد، برزه دختر مسعود ثقفى را كه مادر عبدالله اكبر است و بغوم دختر معذل از قبيله كنانه را كه مادر عبدالله اصغر است .
طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهيد را كه از قبيله اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و كلاب و جلاس است . عكرمه بن ابى جهل هم همسر خود ام حكيم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث بن هشام هم همسر خود حجاج را كه مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ريطه بوده است . خناس دختر مالك بن مضرب كه از خاندان مالك بن حسل است همراه پسر خود ابوعزيز بن عمير كه برادر مصعب بن عمير و از خاندان عبدالدار است بيرون آمد. حارث بن سفيان بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه كنانى را همراه برد. كنانه بن على بن ربيعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود ام حكيم دختر طارق را همراه برد. سفيان بن عويف همسر خود قتليه دختر عمرو بن هلال را همراه برد. نعمان بن عمرو و برادر مادريش جابر كه معروف به مسك الذئب است ، مادر خود دغنيه را همراه بردند. غراب بن سفيان بن عويف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه كنانى را با خود برد و او همان زنى است كه چون پرچم قريش سرنگون شد آن را دوباره برافراشت و قريش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قريش چنان به بردگى مى افتاد كه در بازارها به كمترين ارزش فروخته مى شدند.
گويند: سفيان بن عويف با ده تن از پسران خويش براى جنگ احد بيرون آمد و افراد قبيله بنى كنانه هم بسيار جمع شده بودند. روزى كه از مكه بيرون آمدند پرچمهاى ايشان سه پرچم بود كه در دارالندوه آن را فراهم كرده و برافراشته بودند. پرچمى را سفيان بن عويف براى بنى كنانه بر دوش ‍ مى كشيد و پرچم احابيش را مردى از خودشان بر دوش مى كشيد و پرچم قريش كه طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .
واقدى مى گويد: و گفته شده است كه قريش و همه افراد كه به آنان پيوسته بودند از بنى كنانه و احابيش و ديگران همگى يك پرچم داشتند كه طلحه بن ابى طلحه بر دوش مى كشيد و همين در نظر ما ثابت تر است .
گويد: قريش هنگامى كه بيرون آمد با كسانى كه به ايشان پيوسته بودند سه هزار تن بودند. از ثقيف صد تن همراهشان بود، و با ساز و برگ و سلاح بسيار بيرون آمدند.
دويست اسب را يدك مى كشيدند و هفتصد تن از ايشان زره بر تن داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود.
همينكه قريش مصمم به حركت شدند، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن را بست و مهر و موم كرد و مردى از بنى غفار را اجير كرد و با او شرط كرد كه در سه شبانه روز خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله برساند. عباس در آن نامه به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر داده بود كه قريش ‍ تصميم به حركت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسيدن آنان انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است كه دويست اسب يدك مى كشند، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح بسيار فراهم ساخته اند.
آن مرد غفارى چون به مدينه رسيد پيامبر صلى الله عليه و آله را در مدينه نيافت و چون دانست كه آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد قباء پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه در حال سوار شدن بر خرد خود بود. نامه را به ايشان سپرد. ابى بن كعب نامه را براى پيامبر صلى الله عليه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشيده بدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله به منزل سعد بن ربيع رفت و پرسيد: در خانه كسى هست ؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بيان فرماى . رسول خدا صلى الله عليه و آله موضوع نامه عباس را به او فرمود. سعد گفت : اى رسول خدا اميدوارم در اين كار خير باشد.
در مدينه يهوديان و منافقان شروع به شايعه پراكنى و ياوه سرايى كردند و گفتند خبر خوشى براى محمد نرسيده است . پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آنكه از سعد بن ربيع خواست كه موضوع را پوشيده بدارد به مدينه برگشت . و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از خانه سعد بن ربيع بيرون آمد، همسر سعد به او گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به تو چه فرمود؟ گفت : اى بى مادر ترا با اين چه كار! او گفت : من سخنان شما را گوش ‍ مى دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو كرد. سعد انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و سپس گريبان همسرش را گرفت و گفت : ديگر نبينم كه سخنان ما را دزديده گوش كنى ، مخصوصا وقتى كه من به رسول خدا مى گويم خواسته خود را بيان فرماى . وى آنگاه همراه او دوان دوان در پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كرد تا كنار پل به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و همسرش از نفس افتاده بود. سعد گفت : اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسيد من از او پوشيده داشتم . او گفت : من خود سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را شنيدم و تمام خبر را براى من نقل كرد، ترسيدم كه از اين زن چيزى و از آن سخن مطلبى آشكار شود و گمان برى ككه من راز ترا آشكار ساخته ام . پيامبر فرمود: او را رها كن ، و خبر ميان مردم شايع شد كه قريش حركت كرده است .
در اين هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، كه چهار تن بودند، از مكه بيرون آمدند و هنگامى كه قريش در ذوطوى بودند به آنان رسيدند. عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله عليه و آله دادند و برگشتند و قريش را از دور در رابغ ديدند كه فاصله اش تا مدينه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشيده داشتند.
واقدى مى گويد: و چون ابوسفيان به ابواء رسيد، خبر دار شد كه عمرو بن سالم و همراهانش عصر روز پيش از آنجا آهنگ مكه كرده اند. گفت : به خدا سوگند مى خورم كه آنان پيش محمد رفته اند و خبر مسير ما و شمارمان را به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اكنون در دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى كنم در اين راه كه مى رويم بتوانيم چيزى از آنان به چنگ آوريم . صفوان بن اميه گفت : اگر آنان به مقابله ما نيايند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى كنيم و آنها را از بن در مى آوريم و آنان را در حالى ترك مى كنيم كه اموالشان از ميان رفته است ، و اين كار را هرگز نمى كنند و اگر به مقابله ما آيند شمار و سلاح ما از شمار و سلاح ايشان بيشتر است .
وانگهى ما اسب داريم و ايشان اسب ندارند و ما با كينه و خونخواهى جنگ مى كنيم و حال آنكه آنان از ما خونى نمى خواهند.
واقدى مى گويد: ابوعامر فاسق هم از همان هنگام كه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبيله اوس به مكه و پيش ‍ قريش رفت و قريش را تحريض مى كرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه محمد آورده باطل است . چون قريش به جنگ بدر آمد، ابوعامر با آنان همراهى نكرد و چون قريش آهنگ جنگ احد كرد، همراه آنان آمد و به قريش گفت : اگر من پيش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت نخواهند كرد، وانگهى پنجاه تن از ايشان همراه من هستند. قريش سخنان او را تصديق كردند و به يارى دادنش طمع بستند.
واقدى مى گويد: زنان در حالى كه با خود دايره زنگى داشتند بيرون آمدند و در هر منزلى كه مى رسيدند مردان را تحريض مى كردند و كشته شدگان در بدر را به يادشان مى آوردند و قريش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از شترانى كه در كاروان ابوسفيان بوده است مى كشتند و مى خوردند و با مصرف زاد و توشه فراوانى كه جمح كرده بودند خود را تقويت مى كردند.
واقدى مى گويد: و چون قريش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما زنان را همراه خود آورده ايد و ما بر آنان بيمناكيم . بياييد گور مادر محمد را نبش كنيم كه به هر حال زنان ناموسند و اگر يكى از زنان شما اسير شد، به محمد خواهى گفت اينك استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن چنان كه مدعى است نسبت به مادرش نيكوكار باشد، زنان اسير شما را با آن مبادله خواهد كرد و اگر بر زنان شما دست نيابد، باز هم در قبال استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد، مال بسيارى خواهد داد. ابوسفيان با خردمندان قريش در اين باره رايزنى كرد و گفتند: اصلا در اين باره هيچ سخنى مگو كه اگر ما چنين كنيم بنى بكر و خزاعه همه مردگان ما را از گور بيرون مى كشند.
واقدى مى گويد: قريش بامداد روز پنجشنبه كه همين روز بيرون آمدن ايشان از مكه بود در ذوالحليفه بودند، و خروج ايشان از مكه روز پنجم شوال سى و دومين ماه هجرت پيامبر بود. چون به ذوالحليفه رسيدند سوارانى از آنان بيرون آمدند و در زمين پستى فرود آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله شب پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسيل فرمود و آن دو در عقيق به قريش برخوردند و همراه آنان آمدند و همينكه سواران قريش در آن زمين فرود آمدند، آن دو خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و خبر دادند. مسلمانان ميان آن زمين كه نامش وطاء بود و احد و جرف تا عرضه ، كه امروز به آن عرصه البقل مى گويند، زراعت كاشته بودند و ساكنان آن مناطق افراد قبايل بنى سلمه و حارثه و ظفر و عبدالاشهل بودند. در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمين بود، هر چند مقدارش كم بود و شترهاى آبكش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اينكه معاويه قناتهاى منطقه غابه را حفر كرد، آبهاى اين منطقه فروكش كرد. مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسايل كشاورزى خود را به مدينه منتقل كرده بودند. مشركان كه آمدند شتران و اسبهاى خود را ميان زراعت مسلمانان رها كردند، در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزديك درو كردن بود. اسيد بن حضير در منطقه عرض بيست شتر آبكش و ابزار كشاورزى خود رعايت احتياط را كرده بودند. مشركان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند، شب جمعه شتران خويش را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در مزارع رها كردند، آنچنان كه وقتى از منطقه عرض بيرون شدند، در آن هيچ سبزه اى نبود.
واقدى مى گويد: و چون قريش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را براى كسب خبر گسيل فرمود. او ميان ايشان رفت و آنان را تخمين زد و به هر چه مى خواست نظر افكند. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرموده بود هنگامى كه برگشتى نزد هيچ يك از مسلمانان به من گزارش مده مگر اينكه دشمن را اندك ببينى . حباب برگشت و در خلوت به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : شمارشان را سه هزار تن يا كمى بيشتر و كمتر تخيمن زدم ، اسبهاى آنان دويست اسب است و افرادى را كه زره داشتند حدود هفتصد تن تخمين زدم . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: آيا زنى هم ديدى ؟ گفت : آرى زنانى ديدم كه همراه خود دايره و طبل داشتند. فرمود: مى خواهند زنان آن قوم را تحريض كنند و كشته شدگان بدر را فرياد شان آوردند و خبر آنان اين گونه به من رسيده است و هيچ سخنى درباره ايشان مگو، خداوند ما را بسنده و بهترين كارگزار است .
بار خدايا به تو پناه مى برم و به نيروى تو اميدوارم .
واقدى مى گويد: سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدينه بيرون رفت ، چون نزديك عرض رسيد ناگاه به طليعه سواران مشركان برخورد كه ده سوار بودند و آنان از پى او تاختند. سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدينه ايستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تير تا آنكه از گرد او پراكنده شدند و چون سواران پشت كردند سلمه به مزرعه خود كه پايين عرض بود رفت و شمشير و زره آهنى خود را كه گوشه مزرعه زير خاك پنهان كرده بود بيرون آورد و دوران دوان خود را به قبيله عبدالاشهل رساند و آنچه را ديده بود به قوم خود خبر داد.
واقدى مى گويد: رسيدن قريش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه هفتم شوال بود. سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسيد بن حضير، و سعد بن عباده شب جمعه را از بيم شبيخون مشركان همراه گروهى كه همگى مسلح بودند در مسجد و كنار خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذارندند و آن شب مدينه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله شب جمعه خوابى ديد و چون صبح شد و مردم جمع شدند براى ايشان خطبه اى ايراد فرمود.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر منبر ظاهر شد و پس ‍ از ستايش خداوند چنين فرمود: اى مردم ! من خوابى ديده ام ، به خواب چنين ديدم كه گويى من در دژى استوار قرار دارم و شمشيرم ذوالفقار قبضه شكسته و شكاف برداشته است و ديدم گاو نرى كشته شد و من قوچى را از پى خود مى كشم . مردم گفتند: اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبير فرمودى ؟ فرمود: آن زره و دژ استوار مدينه است و همانجا درنگ كنيد، اما شكستن شمشيرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است كه به خود من مى رسد، گاوى هم كه كشته شد نشانى از كشته شدن برخى از ياران من است . قوچى كه از پى خود مى كشم سالار و دلاور لشكر دشمن است كه به خواست خداوند متعال او را خواهيم كشت .
واقدى مى گويد: از ابن عباس روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اما شكستن شمشير نشانه كشته شدن مردى از اهل بيت من است .
واقدى مى گويد: مسور بن مخرمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده است : در خواب در شمشير خود رخنه اى ديدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود كه چهره آن حضرت رسيد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرى خود را به من بگوييد و خود به مناسبت همين خوابى كه ديده بود چنان مصلحت مى دانست كه از مدينه بيرون نرود و دوست مى داشت كه با راى او موافقت شود و همان گونه كه آن خواب را تعبير فرموده بود، در مدينه بماند. عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول خدا ما در جاهليت در همين شهر جنگ مى كرديم . زنان و كودكان را در اين خانه ها قرار مى داديم و مقدارى سنگ در اختيارشان مى نهاديم و به خدا سوگند گاهى مدت يك ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم مى آوردند و خانه هاى اطراف مدينه را به گونه اى متصل به يكديگر مى ساختيم كه از هر سو چون حصارى مى بود. زنان و كودكان از فراز كوشكها و پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در كوچه ها با شمشير جنگ مى كرديم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشيده نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدينه بيرون رفته ايم آنان بر ما پيروز شده اند و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پيروز شده ايم . اينك اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى كه اگر همانجا اقامت كنند چنان است كه در بدترين زندان اقامت كرده اند و اگر بازگردند خوار و زبون بر مى گردند و به خيرى دست نمى يابند. اى رسول خدا اين راى مرا بپذير و بدان كه من اين انديشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث برده ام و آنان خردمندان كار آزموده و مرد ميدان جنگ بوده اند.
واقدى مى گويد: انديشه و راى پيامبر صلى الله عليه و آله و راى بزرگان آن حضرت از مهاجر و انصار هم همين گونه و چون انديشه عبدالله بن ابى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به مسلمانان فرمود: در مدينه درنگ كنيد، زنها و كودكان را در كوشكها بگذاريد و اگر دشمن بر ما وارد شد در كوچه هاى مدينه كه ما به پيچ و خم آن از دشمن آشناتريم با آنان جنگ مى كنيم و از فراز بامها و كوشكها آنان را سنگ باران خواهند كرد. خانه هاى مدينه را هم از هر سو پيوسته به يكديگر ساخته بودند و همچون دژى استوار بود.
در اين هنگام نوجوانانى كه در جنگ بدر شركت نكرده بودند و رغبت به شهادت داشتند و رويارويى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند: ما را به رويا رويى دشمن ما ببر و از پيامبر صلى الله عليه و آله خواستند به مقابله دشمن بيرون رود. برخى از كامل مردان خير خواه مانند حمزه بن عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالك بن ثعلبه و كسانى ديگر از اوس و و خزرج هم گفتند: اى رسول خداييم داريم كه دشمن گمان برد ما از ترس رويارويى با آنان بيرون رفتن از مدينه را خوش نمى داريم و اين موجب گستاخى ايشان شود. شما در جنگ بدر فقط همراه سيصد مرد بودى خداوندت به آنان پيروزى بخشيد و حال آنكه امروز مردمى بسياريم و آرزوى چنين روزى را داشته ايم و خداوند آن را در كنارمان فراهم آورده است . اين گروه جامه جنگى پوشيده و شمشير بسته بودند و همچون دليران مى نمودند و پيامبر صلى الله عليه و آله اصرار آنان را در اين باره خوش نمى داشت .
ابوسعيد خدرى گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه يكى از دو كار پسنديده و خير بهره ما خواهد شد. يا خداوند ما را بر آنان پيروز مى فرمايد كه همان چيزى است كه مى خواهيم و خداوند آنان را براى ما زبون مى فرمايد و اين جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندك و پراكنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض ديگر اين است كه خداوند شهادت را به ما ارزانى مى دارد. به خدا سوگند براى ما مهم نيست كدام يك صورت بگيرد كه هر دو خير است . به ما خبر نرسيده كه پيامبر صلى الله عليه و آله پاسخى به او فرموده باشد، ابوسعيد سكوت كرد. حمزه بن عبدالمطلب گفت : سوگند به كسى كه بر محمد صلى الله عليه و آله قرآن را نازل فرموده است من امروز چيزى نخواهم خورد تا با شمشير خود بيرون از مدينه با آنان به چالاكى نبرد كنم و گفته مى شود كه حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و با حال روزه با دشمن نبرد كرد.
نعمان بن مالك بن ثعلبه ، كه از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من گواهى مى دهم كه آن گاو كشته شده كه در خواب ديده اى نشانى از كشتگانى از ياران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت محروم مى فرمايى ؟ هر چند سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست من وارد بهشت خواهم شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به چه چيزى وارد بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى گريزم . فرمود: راست مى گويى ، و او در آن روز به شهادت رسيد.
اياس بن اوس بن عتيك گفت : اى رسول خدا! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى از همان گاو كشته شده ايم . اى رسول خدا! اميدواريم ما ميان آن قوم كشته شويم و آنان ميان ما، ما به بهشت رويم و آنان به دوزخ روند. وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قريش پيش اقوام خود برگردند و بگويند محمد را در كوشكها و حصارهاى يثرب محاصره كرديم و اين مايه گستاخى ايشان گردد، آنان تمام كشتزارهاى ما را پايكوب كرده و از ميان برده اند. اگر هم اكنون از آبروى خود دفاع نكنيم ديگر امكان كشاورزى نداريم و چرا محصور شويم ؟ و حال آنكه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما مى آمدند و تا با شمشيرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتيم و آنانم را از خود نمى رانديم طمع ايشان بريده نمى شد. امروز ما بر اين كار سزاوار تريم كه خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خويش را شناخته ايم و نبايد خويشتن را در خانه هاى خود محصور كنيم .
خيثمه ، پدر سعد بن خيثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قريش يك سال درنگ كرد و در اين مدت اعراب را از صحراها، و هم پيمانان غير عرب خود را جمع كرد و حالى كه اسبها را يدك مى كشند و شتران را باره خود ساخته اند، كنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هايمان محاصره كرده اند، اگر همين گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد كه بر ما مكرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ويرانى بار مى آورند و جاسوسان و كمينها براى ما مى گمارند. وانگهى زراعت ما را از ميان برده اند و اگر عراب اطراف ببينند كه ما براى جنگ با اينان بيرون نرفتيم ، در ما طمع مى بندند، و شايد خداوند ما را بر آنان پيروز فرمايد و اين لطف عادت خداوند است كه بر ما ارزانى مى فرمايد، يا صورت ديگرى اتفاق مى افتد كه آن شهادت است . در جنگ بدر با آنكه به شركت در آن سخت آرزومند بودم و با پسرم قرعه كشيدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او بيرون آمد كه شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حريص تر بودم . ديشب پسرم را به بهترين صورت در خواب ديدم كه ميان جويبارها و درختان ميوه بهشت مى خراميد و به من گفت : به ما بپيوند و در بهشت با ما رفاقت كن كه من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق يافتم . و اى رسول خدا، به خدا سوگند كه مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ، سالخورده ام و استخوانهايم پوك شده و شيفته ديدار خداوند خويشم ، دعا فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرمايد و همدمى سعد را در بهشت به من ارزانى فرمايد. رسول خدا صلى الله عليه و آله براى او همچنان دعا فرمود و خيثمه در جنگ احد شهيد شد.
انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا، به يكى از دو كار پسنديده و خوب دست مى يابيم ، يا شهادت يا پيروزى و غنيمت پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من بر شما از هزيمت مى ترسم .
و چون آنان چيزى جز بيرون رفتن از مدينه و جنگ را نپذيرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به كوشش ‍ فرمود، و به آنان خبر داد تا هنگامى كه صبر و شكيبايى داشته باشند پيروز خواهند بود. مردم از اينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمود كه به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند. گروه بسيارى هم از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله اين موضوع را ناخوش داشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد براى رويارويى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز عصر را گزارد. مردم و ساكنان نواحى بالاى مدينه از هر سوى گرد آمده بودند و زنان بر پشت بامها و كوشكها رفته بودند. تمام افراد قبيله عمرو بن عوف و وابستگان ايشان و قبيله نبيت و وابستگان ايشان سلاح پوشيده آمده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله وارد خانه خود شد، ابوبكر و عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشيدن لباس و بستن عمامه به ايشان كمك كردند. مردم از كنار حجره تا منبر پيامبر صلى الله عليه و آله براى آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بيرون آمدن ايشان بودند. سعد بن معاذ و اسيد بن حضير پيش مردم آمدند و گفتند: هر چه مى خواستيد به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيشنهاد كرديد و گفتيد و او را به اكراه وادار به خروج كرديد و حال آنكه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود كار را به خود آن حضرت واگذاريد و به هر چه مجرمانتان مى دهد كار كنيد و ميل و خواسته او را در هر چه مى بينيد، اطاعت كنيد. در همان حال كه مردم در اين گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است كه سعد مى گويد و برخى معتقد به بيرون رفتن از مدينه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه جامه هاى جنگى خويش را پوشيده بود بيرون آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله زرهى روى جامه هاى خود پوشيده بود و كمر خود را با حمايل چرمى شمشير خويش بسته بود. بعدها اين كمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد كرده پيامبر صلى الله عليه و آله باقى ماند. پيامبر صلى الله عليه و آله عمامه بسته و شمشير بر دوش ‍ آويخته بود، و همينكه از خانه بيرون آمد همگى پشيمان شدند و از اصرارى كه ورزيده بودند پوزش خواستند و گفتند شايسته نبوده است كه با تو مخالفت كنيم ، اندك به هر گونه كه مى خواهى رفتار فرماى ، و در خور ما نيست كه ترا به كارى او داريم در صورتى كه فرمان به دست خداوند و سپس دست تو است . حضرت فرمود: شما را به آن كار فرا خواندم ، مخالفت كرديد. اكنون بدانيد براى پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه جامه جنگى پوشيد روا نيست كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند ميان او و دشمنان حكم فرمايد. كه جامه جنگ را از تن خود بيرون آورد تا خداوند ميان او و دشمنانش حكم فرمايد. گويد: پيامبران پيش از آن حضرت هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشيد آن را از تن بيرون نمى آوردند تا خداوند ميان آنان و دشمن حكم فرمايد. پيامبر صلى الله عليه و آله سپس به مسلمانان فرمود: بنگريد آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پيروى كنيد، در پناه نام خدا حركت كنيد و در صورتى كه شكيبايى ورزيد پيروزى از آن شما خواهد بود.
مى گويد (ابن الحديد): هر كس به احوال مسلمانان در اين جنگ و درنگ و سستى و اختلاف نظرشان درباره بيرون شدن از مدينه يا اقامت در آن و ناخوش داشتن پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون رفتن از مدينه و سپس ‍ بيرون شدن با دلتنگى دقت كند و بنگرد كه چگونه همان كسانى كه به بيرون رفتن از مدينه راى داده بودند پشيمان شدند و سپس گروه بسيارى از شركت در جنگ خود دارى كردند و به مدينه برگشتند، خواهد دانست كه اصلا امكان پيروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است كه شرط نخست پيروزى به عزم استوار و كوشش و اتفاق سخن و بينش در جنگ بستگى دارد. هر كس در اين باره تامل كند مى بيند كه احوال مسلمانان در اين جنگ كاملا بر عكس احوال ايشان در جنگ بدر است . احوال قريش در جنگ بدر شبيه احوال مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همين سبب قريش در بدر شكست خورده است .
واقدى مى گويد: مالك بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پيامبر وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشيده بيرون آمد، جنازه مالك را در محلى كه جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله بر جنازه او نماز گزارد و سپس مركب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد.
واقدى مى گويد: در آن هنگام جعيل بن سراقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كه آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده است كه تو فردا كشته مى شوى .
جعيل سخت غمگين بود و آه سرد مى كشيد، پيامبر صلى الله عليه و آله با دست خود به نرمى به سينه او زد و فرمود: مگر همه روزگار فردا نيست گويد: آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله سه نيزه خواست و سه پرچم بست ، لواى قبيله او يوسف را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به حباب بن منذر بن جموح و نيز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على بن ابى طالب عليه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمير سپرد.
آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد، كمان را بر دوش افكند و نيزه به دست گرفت . پيكان نيزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند. مسلمانان هم سلاح پوشيده بودند و صد تن از ايشان بر روى جامه زره پوشيده بودند. همينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله سوار شد، دو سعد، يعنى سعد بن معاذ و سعد بن عباده ، پيش روى آن حضرت مى دويدند و هر دو زره بر تن داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پيامبر صلى الله عليه و آله حركت مى كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله منطقه بدايع و كوچه هاى حسى را پيمود و به شيخان رسيد. شيخان نام دو كوشك بود كه در دوره جاهلى پيرمردى كور و پيرزنى كور كه افسانه سرايى مى كردند در آنها زندگى مى كردند و به همين سبب شيخان نام داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه بالاى گردنه رسيد، برگشت و نگريست و فوجى گران را ديد كه هياهو داشتند. فرمود: اينان كيستند؟ گفتند: هم پيمانان يهودى ابن ابى هستند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ما از اهل شرك براى جنگ با مشركان يارى نمى جوييم . پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در شيخان سپاه خويش را سان ديد. گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود كه عبدالله بن عمر بن خطاب ، زيد بن ثابت ، اسامه بن زيد، نعمان بن بشير، زيد بن ارقم ، براء بن عازب ، اسيد بن ظهير، عرابه بن اوس ، ابو سعيد خدرى ، سمره بن جندب و رافع بن خديج از جمله آنان بودند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همه آنان را رد فرمود. رافع بن خديج مى گويد من كه دو موزه بر پى كرده بودم به قدر بلندى وانمود كردم ، ظهير بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تير انداز است و پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه شركت داد. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به من اجازه فرمود، سمره بن جندب به مرى بن سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پيامبر صلى الله عليه و آله رافع بن خديج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنكه من حاضرم با رافع كشتى بگيرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خديج را اجازه شركت در جنگ دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنكه پسر من با او كشتى مى گيرد و او را به زمين مى زند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود كشتى بگيرند و كشتى گرفتند. سمره ، رافع را بر زمين زد و پيامبر صلى الله عليه و آله او را هم اجازه فرمود. (172)
واقدى مى گويد: ابن ابى آمد و در گوشه لشكرگاه فرود آمد. هم پيمانان او و منافقانى كه همراهش بودند به او گفتند تو راى صحيح دادى و براى او خير خواهى كردى و به او خبر دادى كه راى نيكان گذشه ات همين گونه بوده است و با اينكه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذيرفتن آن خود دارى كرد و از اين نوجوانانى كه همراه اويند اطاعت كرد. مسلمانان به نفاق و دورويى ابن ابى برخوردند، رسول خدا صلى الله عليه و آله آن شب را در همان شيخان گذراند. ابن ابى هم شب را ميان ياران خود گذراند.
پيامبر صلى الله عليه و آله هنگامى كه از سان ديدن سپاه آسوده شد، خورشيد غروب كرد. بلال اذان مغرب را گفت و پيامبر صلى الله عليه و آله با ياران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را گزارد. رسول خدا صلى الله عليه و آله ميان بنى نجار فرود آمده بود و محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشكر پاسدارى مى دادند و پيامبر آخر شب آهنگ حركت كرد. مشركان چه هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آخر شب حركت كرد و چه هنگامى كه در شيخان فرود آمده بود او را ديده بودند، و اسبها و ديگر مركوبهاى خود را جمع كردند و عكرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى پاسداران گماشتند. اسبهاى آنان در آن شب همواره شيهه مى كشيدند و آرام نمى گرفتند، پيشاهنگان ايشان چندان نزديك شدند كه به سنگلاخ متصل به مدينه رسيدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نيامدند كه هم از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بيم داشتند.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از اينكه نماز عشاء را گزارد فرمود: امشب چه كسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گيرد؟ مردى گفت : من رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبد قيس . فرمود: بنشين . دوباره سخن خود را تكرار فرمود، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود: بنشين . و براى بار سوم سخن خود را تكرار فرمود. مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: تو كيستى ؟ گفت : پسر عبد قيس . پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخيزند، ذكوان برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد دو دوست تو كجايند؟ ذكوان گفت : من خود بودم كه هر سه بار پاسخ دادم . برو كه خدايت حفظ فرمايد. (173)
مى گويد (ابن الحديد): اين موضوع عينا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر حال اين است كه اينجا تكرار شده و مربوط به يك جنگ است و ممكن است در دو جنگ اتفاق افتاده باشد، ولى بعيد مى نمايد.
واقدى مى گويد: ذكوان زره پوشيد و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد لشكر مى گشت و گفته شده است كه فقط از پيامبر صلى الله عليه و آله پاسدارى مى داده و از ايشان جدا نشده است . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود: راهنمايان كجايند و چه كسى ما را در راه هدايت مى كند و از پشت ريگزارها ما را كنار دشمن مى رساند؟ ابوخيثمه حارثى گفت : من اين كار را انجام مى دهم و نيز گفته شده است اوس بن قيظى يا محيصه عهده دار آن شده است .
واقدى مى گويد: در نظر ما صحيح تر و ثابت تر همان ابوخيثمه است . او پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بر اسب خود سوار بود همراهى كرد، نخست محله بنى حارثه را پيمود و سپس وارد محله اموال شد و از ميان كشتزار و نخلستان مربع بن قيظى كه مردى كور و منافق بود گذشت و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله وارد كشتزار او شد، مربع برخاست و خاك بر چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پيامبر خدايى وارد كشتزار من مشو كه و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .
محمد بن اسحاق مى گويد: گفته شده است كه مربع مشتى خاك برداشته و گفته است : اى محمد! به خدا سوگند اگر مى دانستم كه اين خاك بر چهره ديگران برخورد نمى كند با آن به چهره تو مى زدم .
واقدى مى گويد: سعد بن زيد اشهلى با كمانى كه در دست داشت بر سر او زد و سرش را شكافت و خون جارى شد. برخى از افراد بنى حارثه كه مانند مربع منافق بودند خشمگين شدند و گفتند: اى بنى عبدالاشهل اين كار از دشمنى شما با ما سر چشمه مى گيرد كه هيچ گاه آن را رها نمى كنيد. اسيد بن حضير گفت : به خدا سوگند كه چنين نيست بلكه سر چشمه آن نفاق شماست و به خدا سوگند همين است كه نمى دانم پيامبر صلى الله عليه و آله موافق است يا نه وگرنه گردن او و گردن همه كسانى را كه انديشه شان مانند اوست مى زدم . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را از بگومگو بازداشت و همگان خاموش شدند.
محمد بن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رهايش كنيد كه مربع بن قيظى كور چشم كور دل است . (174)
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به راه خود ادامه داد و در همان حال كه مى رفتند اسب ابوبرده بن نيار دم خود را بلند كرد و به قلاب شمشير او برده گير كرد و شمشيرش بيرون كشيده شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى شمشير دار، اينك شمشير خويش را غلاف كن كه مى پندارم امروز به زودى شمشيرها فراوان بيرون كشيده خواهد شد، گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فال نيك زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را خوش نمى داشت . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان يك زره بر تن داشت و چون به احد رسيد زره ديگر و مغفر و بالاى مغفر كلاه خود پوشيد، و همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله از شيخان حركت كرد مشركان سپاه خود را آراستند و موضع گيرى كردند و در جايى كه امروز زمين ابن عامر قرار دارد، رسيدند و درنگ كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله هم چون به احد رسيد، جايى كه امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسيد. پيامبر صلى الله عليه و آله مشركان را مى ديد، به بلال فرمان داد اذان بگويد و نماز صبح را با ياران خود در حالى كه صف بسته بودند گزارد.
عبدالله بن ابى با فوجى كه او همچون شتر مرغ پيشاپيش آنان مى دويد، از آنجا برگشتند. عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و گفت : من خدا و دين و پيامبرتان را فرايادتان مى آورم مگر شما شرط و پيمان نبستيد. كه همچنان كه از خود و زن و فرزندتان دفاع مى كنيد از او هم دفاع كنيد؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى كنم كه ميان آنان جنگى صورت گيرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت كنى بايد برگردى كه اهل راى و خرد همگان برگشته اند. ما از او درون شهر خويش دفاع مى كنيم و من راى درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذيرفت . عبدالله بن ابى پيشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذيرفت و خود و يارانش وارد كوچه هاى مدينه شدند. عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدايتان شما را از رحمت خود دور فرمايد، همانا خداوند پيامبر صلى الله عليه و آله و مومنان را از كمك شما بى نياز خواهد فرمود. ابن ابى در حالى كه مى گفت : آيا باز هم با من مخالفت و از كودكان اطاعت خواهد كرد به مدينه برگشت . عبدالله بن عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله كه در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همينكه گريه از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شدند، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش آشكار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از كسانى كه انديشه ندارند فرمانبردارى كرد
پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به آراستن صفهاى ياران خويش كرد، پنجاه مرد تير انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبير بر كوه عينين (175) گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنكه همان عبدالله بن جبير درست است . كوه احد را پشت سر خويش ‍ و دهانه عينين را بر جانب چپ و مدينه را روبه روى خود قرار داد. مشركان آمدند و مدينه را پشت سر خويش و احد را روبه روى خود قرار دادند، و گفته شده است پيامبر عليه السلام عينين را پشت سر خويش قرار داده و پشت به آفتاب ايستاده است و مشركان رو به آفتاب بوده اند. ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است كه احد پشت سر پيامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدينه بوده است .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله نهى فرمود كه پيش از فرمان او كسى جنگ را آغاز كند. عماره بن يزيد بن سكن گفت : با آنكه كشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از ميان رفته است هنوز هم ضربه نزنيم . مشركان صفهاى خود را آراستند. بر ميمنه خود خالد بن وليد و بر ميسره خود عكرمه بن ابى جهل را گماشتند. دويست سوار كار داشتند كه بر آنان صفوان بن اميه و گفته شده است عمرو بن عاص را گماشتند و تير اندازند خود كه يك صد تن بودند عبدالله بن ابى ربيعه را فرماندهى دادند. رايت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .
در اين هنگام ابوسفيان فرياد بر آورد كه اى پسران عبدالدار ما مى دانيم كه شما براى پرچمدارى از ما سزاوارتريد و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پيروزى رسيدند، اينك شما فقط مواظب پرچم خود باشيد و ما را با محمد واگذاريد كه ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ايم و خونى را كه هنوز تازه است مطالبه مى كنيم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود ديگر دوام و قوامى نخواهد بود. بنى عبدالدار از سخنان ابوسفيان خشمگين شدند و گفتند مگر ما پرچم خويش ‍ را رها مى كنيم ، هرگز چنين نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى ديد و به نشانه خشم نيزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفيان را احاطه كرد و اندكى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند. ابوسفيان گفت : آيا مى خواهيد پرچمى ديگر هم قرار دهيم ؟ گفتند: آرى ، ولى آن را بايد مردى از بنى عبدالدار بر دوش كشد و هرگز جز اين نخواهد بود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هم در حالى كه پياده حركت مى فرمود صفها را مى آراست كه كاملا مستقيم باشد و مى گفت : فلانى اندكى جلو بيا، و فلانى اندكى عقب برو و اگر شانه مردى را مى ديد كه از صف بيرون است آن را عقب مى كشيد، همان گونه كه چوبه هاى تير را راست مى كنند آنان را بر يك خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقيم شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: لواى مشركان را كدام خاندان بر دوش ‍ مى كشند؟ گفته شد خاندان عبدالدار.
فرمود: ما در وفادارى از آنان شايسته تريم . مصعب بن عمير كجاست ؟ گفت : اينجا هستم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: پرچم را بگير، او پرچم را گرفت و پيشاپيش رسول خدا صلى الله عليه و آله مى برد.
بلاذرى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم را از على عليه السلام گرفت و به مصعب بن عمير كه از خاندان عبدالدار بود سپرد. (176)
واقدى مى گويد: سپس پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، كه سلام و درود خدا بر او باد، چنين فرمود: اى مردم شما را سفارش مى كنم به آنچه خداى من در كتاب خود مرا سفارش ‍ فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستيد، البته آنانى كه وظيفه خويش را فرياد آرند و جان بر شكيبايى و باور و كوشش و اندوه زدايى گمارند كه جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و كسانى كه بر آن شكيبايى ورزند اندك هستند، مگر آنان كه براى هدايت خويش مصمم باشند. همانا خداوند همراه كسى است كه او را فرمانبردار باشد و شيطان همراه كسى است كه خدا را نافرمانى كند. كردار خود را با صبر و شكيبايى در جهاد آغاز كنيد و بدين گونه آنچه را كه خدايتان وعده فرموده است اختلاف و ستيزه گرى و پراكندگى مايه سستى و ناتوانى و از چيزهايى است كه خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت يارى و پيروزى ارزانى نمى فرمايد و اى مردم ! بر دل من چنين خطور كرده است كه هر كس از كار حرام براى به دست آوردن رضايت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر كس يك بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند. هر كس ، چه مسلمان و چه كافر، نيكى كند مزدش بر عهده خداوند است كه در اين جهان يا آن جهان پرداخت خواهد شد. و هر كس به خدا و روز رستاخيز گرديده است بر اوست كه در نماز جمعه حاضر شود، بجز كودكان و زنان و بيماران و بردگان . و هر كس خود را از نماز جمعه بى نياز بداند خداوند از او بى نيازى مى جويد و خداى بى نياز ستوده است . هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به خداوند نزديك كند مگر اينكه آن را به شما گفته ام كه به آن عمل كنيد و هيچ كارى را نمى دانم كه شما را به دوزخ نزديك كند مگر اينكه شما را از آن باز داشته ام . همانا جبريل امين عليه السلام بر روح من القاء فرموده است كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه به كمال روزى خود مى رسد و هيچ چيز بترسيد و در طلب روزى خود پسنديده اقدام كنيد و دير رسيدن روزى شما را بر آن وادار نكند كه با سرپيچى از فرمان خدا در طلب آن بر آييد كه به نعمتهايى كه در پيشگاه خداوند است نمى توان رسيد جز به فرمانبردارى از او. و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته ميان حلال و حرام امورى محل شبهه است كه بسيارى از مردم آن را نمى دانند مگر كسانى كه در پرده عصمت قرار گيرند. هر كس آن امور شبهه ناك را ترك كند دين و آبروى خويش را حفظ كرده است و هر كس در آن بيفتد همچون چوپانى است كه كنار قرقگاهى است و ممكن است در آن منطقه ممنوعه بيفتد و مرتكب گناه شود. و هيچ پادشاهى نيست مگر اينكه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند كارهايى است كه آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان ديگر چون سر نسبت به پيكر است كه چون به درد آيد همه بدن به خاطر آن به درد مى آيد و سلام بر شما باد.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل كرد كه نخستين كسى كه آتش جنگ را در ميان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود كه نام اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود كه همراهش بودند و گروهى از بردگان قريش پيش آمد و بانگ برداشت كه اى اوسيان ! من ابوعامرم . افراد قبيله اوس گفتند: درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهكار. گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسيده است . گويد: بردگان مردم مكه هم با او بودند، آنان و مسلمانان ساعتى به يكديگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و يارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است كه بردگان جنگ نكرده اند و قريش به آنان فرمان داده بودند كه فقط از اردوگاه پاسدارى كنند.
واقدى مى گويد: پيش از آنكه دو گروه با يكديگر بر خورد كنند زنان مشركان جلو صفهاى ايشان دايره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. همينكه مشركان به مسلمانان نزديك شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را كه پشت به جنگ مى داد تحريض ‍ مى كردند كه برگردد و كشته شدگان بدر را فراياد شان مى آوردند. قزمان كه از منافقان مدينه بود از شركت در جنگ احد خود دارى كرده بود، فرداى آن روز - صبح شنبه - زنان بنى ظفر او را سرزنش كردند و گفتند: اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه كرد شرمگين نيستى ؟ آزرم كن كه گويى تو زنى كه همه قومى تو بيرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع به حفاظت و تيمار او كردند. قزمان كه معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت كمان و تيردان و شمشير خود را برداشت و شتابان بيرون رفت . هنگامى به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد كه آن حضرت سرگرم مرتب كردن صفهاى مسلمانان بود. او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستين كس از مسلمانان بود كه تير انداخت . تيرهايى كه او مى انداخت همچون نيزه برد و كارهايى برجسته انجام داد و سرانجام خود كشى كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله هرگاه از او نام مى برد، مى فرمود: از دوزخيان است . گويد: چون مسلمانان روى به گريز نهادند او نيام شمشير خود را شكست و مى گفت : مرگ پسنديده تر از گريز است . اى اوسيان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ كنيد و همين گونه كه من رفتار مى كنم رفتار كنيد. گويد: او با شمشير كشيده خود را ميان مشركان مى انداخت ، آنچنان كه مى گفتند كشته شد دوباره آشكار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبيله ظفرم و هفت تن از مشركان را كشت و زخمهاى بسيار برداشت و بر زمين افتاد. در اين هنگام قتاده بن نعمان از كنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغيداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .
قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد. قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى دين جنگ نكردم ، بلكه فقط براى حفظ خودمان كه ديگر قريش ‍ آهنگ ما نكند و كشتزار ما را پايمال نسازد. گويد: چون زخمهايش او را آزار مى داد خود را كشت . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند اين دين را به مرد تبهكارى تاييد فرمود. (177)
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روى به تير اندازان كرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشيد كه مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گيريم . بنابراين شما در جاى خود استوار بمانيد و حركت مكنيد، حتى اگر ديديد كه ما آنان را چنان شكست داديم كه وارد لشكرگاه ايشان شديم ، باز هم از جاى خود جدا مشويد و اگر ديديد كشته مى شويم ، باز هم بر جاى بمانيد و لازم نيست از ما دفاع كنيد. بار خدايا من ترا بر ايشان گواه مى گيرم ، و فرمود: سواران و اسبهاى دشمن را تير باران كنيد كه اسب و سوار در قبال تير نمى تواند پيشروى كند. مشركان دو گروه اسب سوار داشتند، گريه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن وليد، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عكرمه بن ابى جهل .
پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى سپاه خود ميمنه و ميسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمير سپرد و لواى اوسيان را به اسيد بن حضير و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نيز گفته شده است به حباب بن منذر سپرد. تير اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمايت مى كردند و سواران دشمن را تير انداز مى گفته است من به تيرهاى خودمان نگاه مى كردم كه هيچ كدام به هدر نمى رفت يا به اسب مى خورد يا به سوار. دو گروه به يكديگر نزديك شدند. مشركان طلحه بن ابى طلحه را كه پرچمدارشان بود پيش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ايستاده بودند و كنار شانه هاى آنان دايره و دف مى زدند. هند و يارانش شروع به تحريض مردان كردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام كشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنين مى سرودند:
ما دختران طارقيم كه روى تشكچه ها راه مى رويم ، اگر پيشروى كنيد دست در آغوش شما مى آوريم و اگر پشت به جنگ كنيد از شما دورى مى جوييم .
دورى كسى كه دوستدار و شيفته شما نيست .
واقدى مى گويد: طلحه به ميدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه كسى با من مبارزه مى كند؟ على عليه السلام فرمود: آيا با من نبرد مى كنى ؟ گفت : آرى . آن دو ميان دو صف به نبرد پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه دو زره و مغفر و كلاهخود پوشيده بود، زير پرچم نشسته بود و مى نگريست . همينكه آن دو روياروى شدند على عليه السلام چنان ضربتى با شمشير بر سر طلحه زد كه سر او را شكافت و به رويش او رسيد. طلحه به خاك افتاد و على عليه السلام برگشت . گفتند: چرا سرش را جدا نكردى ؟ گفت : چون به زمين افتاد، عورتش را برهنه به من نشان داد - نمايان شد - خويشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى يقين دارم كه خداوند او را خواهد كشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه نخست طلحه به على عليه السلام حمله كرد و با شمشير ضربتى بر او زد كه على آن را با سپر خويش گرفت و آن ضربه كارى نكرد و سپس على عليه السلام بر طلحه كه زره و مغفر داشت حمله كرد و ضربتى با شمشير بر او زد كه هر دو پاى او را قطع كرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خويشاوندى سوگند داد كه چنان نكند و على او را رها فرمود و سرش را نبريد.
واقدى مى گويد: و گفته شده است كه على عليه السلام سر او را بريده است و نيز گفته اند يكى ديگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را بريد. چون طلحه كشته شد رسول خدا صلى الله عليه و آله شاد شد و تكبير بلندى گفت و همه مسلمانان با او تكبير گفتند و سپس ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله بر فوجهاى مشركان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ايشان زدند كه صفهاى مشركان از هم پاشيده شد و كسى جز همان طلحه بن ابى طلحه كشته نشد.
واقدى مى گويد: پس از كشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، كه كينه اش ابوشيبه بود، پرچم را گرفت و چنين رجز مى خواند:
بر پرچمدار است كه به شايستگى نيزه را خون آلود كند يا آن را درهم شكند.
و همچنان با پرچم پيشروى مى كرد. زنان پشت سر و همچنان دايره و دف مى زدند و بر جنگ تحريض و ترغيب مى كردند. حمزه بن عبدالمطلب ، كه رحمت خدا بر او باد، چنان ضربتى بر دوش او زد كه دوش و دست او را قطع كرد و شمشير تا تهيگاهش رسيد و ريه اش آشكار شد. حمزه در حالى كه مى گفت : من پسر ساقى حاجيانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعيد بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تيرى بر او زد كه به سبب برهنه بودن گلوى او با آنكه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلويش را نپوشانده بود، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بيرون افتاد.
واقدى مى گويد: و روايت شده است ، همينكه ابو سعد بن ابى طلحه رايت را به دست گرفت زنان پشت سرش ايستادند و مى گفتند:
اى بنى عبدالدار ضربه بزنيد، اى پشتيبانان درماندگان ضربه بزنيد، با شمشيرهاى بران ضربه بزنيد.
سعد بن ابى وقاص مى گويد: بر او حمله كردم ، نخست دست راست او را بريدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بريدم . او پرچم را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم كرد، من با گوشه كمان خود مغفر او را از زرهش جدا كردم و آن را پشت سرش افكندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را كشتم و شروع به بيرون آوردن زره و ديگر جنگ ابزار او كردم ، سبيع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن كار بازداشتند. جامه هاى جنگى او بهترين نوع جامه هاى مشركان بود، زرهى فراخ و مغفر و شمشيرى بسيار خوب ، ولى به هر حال ميان من و آن كار مانع شدند. واقدى مى گويد همين خبر دوم صحيح تر است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): چه تفاوت فاحشى ميان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگين مى شود، و آن يكى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را كه سواركار و دلير نامدار قريش است مى كشد و از برهنه كردن بيرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى كند و چون به او مى گويند چرا جامه هاى جنگى او را كه بهترين است رها كردى ، مى گويد: خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را كه اينجا غريب است از تنش بيرون آورم . گويى حبيب (178) در اين شعر خود على عليه السلام را در نظر داشته كه مى گويد:
همان شيران ، شيران بيشه به روز نبرد همت ايشان در مورد از پاى در آوردن دليران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .
واقدى مى گويد: پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشركان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تيرى بر او زد كه سبب مرگ او شد. او را كه هنوز زنده بود پيش مادرش سلافه دختر سعد بن شهيد كه همراه زنان به احد آمده بود بردند. پرسيد: چه كسى به تو تير زد؟ گفت : نمى دانم . همين قدر شنيدم كه مى گويد: بگير كه من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، يعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبيله اوس بوده است .
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون عاصم به او تير انداخت ، گفت : بگير كه من پسر كسره هستم و اين عنوانى بود كه در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان كسر الذهب مى گفتند. او به مادرش گفت : نفهمديم چه كسى بر من تير زد جز اينكه شنيدم مى گويد: بگير كه من پسر كسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبيله اوس بوده است ، يعنى از قبيله خودم . در آن هنگام سلافه عهد كرد كه بايد در كاسه سر عاصم بن ثابت شراب بياشامد و براى هر كس سر عاصم را بياورد صد شتر جايزه قرار داد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): و چون مشركان در جنگ رجيع عاصم بن ثابت را كشتند خواستند سرش را جدا كنند و پيش سلافه ببرند. آن روز گروه بسيارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمايت كردند و چون شب فرا رسيد، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود. سيلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در اين مورد اتفاق نظر دارند.
واقدى مى گويد: پس از مسافع ، پرچم را برادرش كلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبيدالله كشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبيل بر دوش كشيد و على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت . آنگاه شريح بن قانط پرچم را برداشت و كشته شد و دانسته نشد قاتل او كيست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته است و نيز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را كشته است و اين صحيح تر اقوال است .
واقدى مى گويد: قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله كرد و دست راستش را قطع كرد. او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع كرد. صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم كرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آيا پسنديده كوشش كردم ؟ و قزمان بر او حمله كرد و او را كشت .
واقدى مى گويد: گفته اند كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله خويش و يارانش را در هيچ موردى مانند جنگ احد پيروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله سرپيچى كردند و به ستيز پرداختند. در صورتى كه پرچمداران مشركان همه كشته شدند و آنان چنان پراكنده شدند كه پشت سر خود را نگاه نمى كردند و زنان ايشان پس از آنكه دايره و طبل مى زدند، بانگ شيون برداشته بودند.
واقدى مى گويد: گروه بسيارى از صحابه كه در جنگ احد شركت داشته اند هر يك نقل كرده اند كه به خدا سوگند هند و زنانى را كه همراهش بودند ديديم كه در حال گريزند و براى اسير گرفتن آنان هيچ مانعى نبود، ولى از تقدير خداوند گريزى نيست .
خالد بن وليد هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشكر رسول خدا صلى الله عليه و آله كند تا از آنجا نفوذ كند و از سمت سفح به مسلمانان حمله كند، تير اندازان او را با تير باران بر مى گرداندند. اين كار چند بار تكرار شد. سرانجام در مسلمانان از جانب تير اندازان رخنه افتاد و با آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان فرمان داده بود كه به هيچ صورت جاى خود را ترك نكنيد و اگر ديديد كشته مى شويم ما را يارى مى دهيد، همينكه مسلمانان مشركان را كه در حال گريز بودند تعقيب كردند و سلاح بر آنان نهادند و ايشان را از لشكرگاه بيرون راندند و شروع به غارت كردند، برخى از تير اندازان به برخى ديگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اينجا مانده ايد؟ خداوند دشمن را شكست داد و اين برادران شما لشكرگاه ايشان را غارت مى كنند، شما هم به لشكرگاه مشركان وارد شويد و با برادران خودتان غنيمت بگيريد. برخى ديگر گفتند: رسول خدا صلى الله عليه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشيد و اگر ما به جمع غنيمت پرداختيم شما در آن كار با ما شركت مكنيد براى ديگر گفتند: مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله اين نبوده است ، اينك كه خداوند دشمن را زبون ساخت و شكست داد وارد لشكرگاه شويد و با برادران خود به غارت بپردازيد. و چون در اين مورد اختلاف نظر پيدا كردند، عبدالله بن جبير فرمانده ايشان كه در آن روز با پوشيدن جامه سپيد مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ايشان را به اطاعت از فرمان پيامبر تشويق كرد و گفت : نافرمانى نكنيد، ولى آنان سرپيچى كردند و رفتند و جز شمار اندكى كه به ده تن نمى رسيدند با او باقى ماندند كه از جمله ايشان حارث بن انس بن رافع بود. او مى گفت : اى قوم پيمان پيامبرتان را ياد آوريد و از فرمانده خود اطاعت كنيد. نپذيرفتند و به لشكرگاه مشركان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه كوه را رها كردند. صفهاى مشركان شكسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشيد، مسير باد هم تغيير كرد. هنگامى كه صفهاى مشركان درهم ريخت باد صبا مى وزيد ولى به صورت دبور تغيير كرد. خالد بن وليد به خالى شدن دهانه كوه و اندكى افرادى كه آنجا باقى مانده بودند نگريست و با سواران خود به آنجا حمله برد. عكرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى كرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خويش به تير اندازان حمله كردند. تير اندازانى كه باقى مانده بودند چندان تير انداختند تا همگى از پاى در آمدند. عبدالله بن جبير چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد، سپس چندان نيزه زد كه كه نيزه اش شكست . آنگاه نيام شمشير خود را شكست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد. جعيل بن سراقه و ابو برده بن نيار هم پس از اينكه كشته شدن عبدالله بن جبير را ديدند گريختند و آن دو آخرين افرادى بودند كه برگشتند و به مسلمانان پيوستند.
واقدى مى گويد: رافع بن روايت مى كند و مى گويد همينكه خالد تيراندازن را كشت با سواران خود به ما حمله آورد و عكرمه بن ابى جهل هم از پى او بود. آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسيخت . ابليس كه به صورت جعيل بن سراقه در آمده بود، سه بار فرياد كشيد كه محمد كشته شده است . اين موضوع كه ابليس به صورت جعيل در آمده بود براى او كه همراه مسلمانان به سختى جنگ مى كرد گرفتارى بزرگى شد. جعيل كنار ابوبرده بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد. رافع بن خديج گويد: به خدا سوگند ما هيچ بن نيار و خوات بن جبير جنگ مى كرد. رافع بن خديج گويد: به خدا سوگند ما هيچ پيروزى سريعتر از پيروزى مشركان بر خودمان در آن روز نديده ايم . مسلمانان آهنگ كشتن جعيل بن سراقه كردند و مى گفتند: اين همان كسى است كه فرياد بر آورد محمد كشته شده است . خواب بن جبير و ابوبرده بن نيار به نفع او گواهى دادند و گفتند: هنگامى كه آن فرياد بر آمده است جعيل كنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فرياد بر آورنده كسى غير او بوده است . (179)
واقدى مى گويد: رافع بن خديج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپيچى از فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله گرفتار شديم و مورد حمله قرار گرفتيم ، و مسلمانان درهم ريختند و از ترس و شتاب بدون آنكه بدانند چه مى كنند شروع به كشتن و ضربت زدن به خودشان كردند. در آن روز اسيد بن حضير دو زخم برداشت كه يكى را ابوبرده بدون اينكه بفهمد چه كار مى كند به او زده بود و گفته بود بگير كه من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در ميدان جنگ سرگرم حمله بود، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگير كه من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت . پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى ديد مى گفت : ببين با من چه كردى . ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنكه بفهمى اسدى بن حضير را زخمى كردى ، ولى اين زخم در راه خدا بوده است . چون اين موضوع را به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند فرمود: آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود، آن چنان كه گويى يكى از مشركان به تو زخم زده باشد و هر كس كشته شده باشد شهيد است .
واقدى مى گويد: دو پيرمرد فرتوت ، حسيل بن جابر - اليمان - و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند. يكى از آن دو با محبت به ديگرى گفت : اى بى پدر! من و تو چرا مى خواهيم زنده بمانيم و به خدا سوگند همين امروز و فردا خواهد بود كه ما در كام مرگ فرو خواهيم شد و از عمر ما جز اندكى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشيرهاى خود را برداريم و به پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شويم ، شايد خداوند شهادت را روزى ما فرمايد. گويد: آن دو به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوستند. رفاعه بن وقش را مشركان كشتند، ولى حسيل بن جابر را، هنگامى كه مسلمانان درهم ريختند، بدون اينكه او را بشناسند، بر او شمشير مى زند. پسرش حذيفه مى گفت : اين پدر من است ، مواظب پدرم باشيد! ولى كسى توجه نداشت تا كشته شد. حذيفه خطاب به مسلمانان گفت : خدايتان بيامرزد كه او مهربان ترين مهربانان است . (180) آخر چه كار كرديد! پيامبر صلى الله عليه و آله براى حذيفه آرزوى خير بيشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند. و گفته شده است كسى كه حسيل بن جابر - اليمان - را كشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذيفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشيد.
واقدى مى گويد: حباب بن منذر بن جموح فرياد مى كشيد كه اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند: گوش به فرمانيم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنكه بفهمد ضربتى سنگين بر سر او زد. سرانجام مسلمانان شعار خودشان را، كه بميران بميران بود، آشكار ساختند. از جمله به يكديگر دست برداشتند.
واقدى مى گويد: نسطاس غلام ضرار بن اميه از كسانى بود كه در جنگ احد همراه مشركان شركت كرد، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسنديده بود. او مى گفته است : من از كسانى بودم كه آن روز در لشكرگاه باقى ماندم و از همه بردگان كسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در جنگ شركت نكرد. گويد: ابوسفيان خطاب به قريش فرياد بر آورد كه غلامان خود را براى حفظ اموار بگماريد و بايد آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قيام كنند. ما بارهاى را يكجا جمع كرديم و بر شتران پاى بند زديم و قريش براى جنگ و آرايش نظامى خود رفتند و ميمنه و ميسره خود را تشكيل دادند. ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشانديم ، قوم به يكديگر نزديك شدند و ساعتى جنگ كردند.
ناگاه ياران ما گريختند و مسلمانان وارد لشكرگاه ما شدند و ما كنار بارها بوديم . مسلمانان ما را محاصره كردند و من هم از جمله كسانى بودم كه اسير شدم . مسلمانان لشكرگاه را به بدترين صورت غارت كردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن اميه كجاست ؟ گفتم : او چيزى جز اندازه هزينه خود برنداشته كه آن هم در همين بارهاست . او مرا با خود كشيد و ما از آنكه از صندوقچه يكصد و پنجاه مثقال طلا بيرون آوردم . ياران ما گريخته بودند و ما از آنان نااميد شده بوديم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خيمه ها آماده تسليم شدن بودند، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .
نسطاس مى گفته است : در همان حال كه ما تسليم بوديم ناگاه متوجه كوه شدم كه سوارانى شتابان از آنجا مى آيند، وارد آوردگاه شدند و كسى هم نبود كه آنان را برگرداند. تير اندازان دهان كوه را رها كرده و براى تاراج آمده بودند و تيراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى ديدم كه كمانها و تيردانها را زير بغل گرفته و چيزى كه به تاراج برده بودند در دست داشتند. سواران ما همينكه حمله آوردند به گروهى كه در كمال آسودگى خيال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشير بر آنان نهادند كه از ايشان كشتارى سخت كردند و مسلمانان به هر سو پراكنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ريختند و رها كردند و از اردوگاه ما دور شدند. اسيران ما را هم رها كردند و ما همه كالاهاى خود را پيدا كرديم ، بدون آنكه چيزى از آن را از دست داده باشيم ، طلاها را هم در آوردگاه يافتيم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم كه صفوان بن اميه با او چنان درگير شده و ضربتى به او زده بود كه پنداشتم مرد. چون نزديك او رسيدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم كه در افتاد و سرش را بريدم . بعد كه درباره او پرسيدم گفتند: مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حكم برايم روايت كرد كه مى گفته است : هيچ يك از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله را نمكى شناسم كه در جنگ احد چيزى غارت كرده يا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشركان برايش باقى مانده باشد مگر دو تن كه يكى از ايشان عاصم بن ثابت بن اقلح است كه هميانى در لشكرگاه پيدا كرد كه در آن پنجاه دينار بود و آن را از زير پيراهن به تهيگاه خود بست .
عباد بن بشر هم كيسه چرمى با خود آورد كه در آن سيزده مثقال طلا بود و آن را در گريبان پيراهن خود كه كمرش را بسته و بالاى آن زره پوشيده بود انداخته بود. آن دو آنها را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشيد.
واقدى مى گويد: يعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى كرد كه چون شيطان ازب العقبه (181) بانگ برداشت كه محمد بدون ترديد كشته شده است و اين به خواست خداوند بود. مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراكنده شدند و به كوه بر رفتند. نخستين كس كه مژده سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله را داد كعب بن مالك بود. كعب مى گويد: من پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و فرياد بر آوردم كه اين رسول خداوند است و پيامبر صلى الله عليه و آله با انگشت خويش به دهانش اشاره مى كرد كه خاموش باشم .
واقدى مى گويد: عميره ، دختر عبدالله بن كعب بن مالك ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشيده شدند من نخستين كس بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم كه زنده و برپاست . من پيامبر صلى الله عليه و آله را از چشمهايش از زير مغفر شناختم و بانگ برداشتم كه اى گروه انصار مژده دهيد كه اين پيامبر صلى الله عليه و آله است و رسول خدا صلى الله عليه و آله به من اشاره مى كرد كه خاموش باش . گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله كعب را فراخواند، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشيد و جامه هاى جنگى خود را به كعب پوشاند. كعب در آن روز جنگ نمايانى كرد كه هفده زخم برداشت .
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى كرد كه مى گفته است : چون شيطان فرياد كشيد كه همانا محمد كشته شد، ابوسفيان بن حرب گفت اى گروه قريش كدام يك از شما محمد را كشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را كشتم . گفت : بايد بر بازوى تو بازوبند و نشان ببنديم ، همان گونه كه ايرانيان نسبت به دليران خود انجام مى دهند. آنگاه ابوسفيان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش كرد كه ببيند آيا جسد پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زيد بن ابوزهير رسيدند، ابوعامر به ابوسفيان گفت : مى دانى اين كيست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زيد سالار قبيله حارث بن خزرج است و چون از كنار جسد عباس بن عباده بن نضله كه كنار جسد خارجه بود گذشتند، پرسيد: اين را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : اين ابن قوقل است ، شريفى از خاندان شرف است . سپس از كنار جسد ذكوان بن عبد قيس گذشتند.
گفت : اين هم از سروران ايشان است . و چون از كنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفيان ايستاد و پرسيد: اين كيست ؟ گفت : اين براى : از همه ايشان گرامى تر و عزيزتر است ، اين پسرم حنظله است . ابوسفيان گفت : ما جايگاه كشته شدن محمد را نمى بينم . اگر كشته شده بود جسدش را مى ديديم . ابن قمئه دروغ گفته است . در اين هنگام ابوسفيان خالد بن وليد را ديد از او پرسيد آيا كشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .
خودم او را ديدم كه همراه تنى چند از يارانش از كوه بالا مى رفتند. ابوسفيان گفت : اين درست است ، ابن قمئه ياوه مى گويد و پنداشته كه محمد را كشته است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين جنگ را از مغازى واقدى بر نقيب ابويزيد، كه خدايش رحمت كناد، خواندم و گفتم : در اين جنگ بر سر ايشان چه آمده است ؟ و آن را بسيار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنين بوده است كه پس از كشته شدن پرچمداران قريش افرادى كه در قلب لشكر مسلمانان بوده اند به قلب لشكر مشركان حمله برده اند آنان را درهم شكسته اند و اگر دو پهلوى لشكر اسلام كه به فرماندهى اسيد بن حضير و حباب بن منذر بود ايستادگى مى كردند، مسلمانان شكست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشكر مسلمانان هم به قلب لشكر مشركان حمله بردند و خود را ضميمه افراد قلب لشكر كردند و لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله فقط به صورت يك فوج در آمد و در همان حال افراد قلب لشكر قريش ايستادگى استوارى كردند. چون افراد دو پهلوى لشكر قريش ديدند كسى در برابر آنان نيست حمله خود را از پشت لشكر مسلمانان آغاز كردند و گروهى بسيار از ايشان آهنگ تير اندازانى كردند كه قرار بود پشتيبان لشكر مسلمانان باشند و همه آنان را كشتند و شمار تير اندازان كه پنجاه تن بود تاب ايستادگى در قبال خالد و عكرمه را كه با دو هزار تن حمله كرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسيارى از آن پنجاه تن هم براى شركت در تاراج مركز خود را رها كرده بودند و به غارت روى آورده بودند.
نقيب ابو يزيد، كه خدايش رحمت كناد، گفت : آن كسى كه در آن روز مسلمانان را شكست داد و به كمال پيروزى دست يافت خالد بن وليد بود. خالد سوار كارى دلير بود كه سوار كاران آزموده و خونخواه بسيار همراهش ‍ بودند. او كوه را دور زد و از دهانه اى كه تير اندازان مى بايست آن را حفظ كنند به پشت سر مسلمانان نفوذ كرد. افراد قلب لشكر مشركان هم پس از شكست برگشتند و مسلمانان را احاطه كردند و مسلمانان ميان ايشان محاصره شدند و همگى به يكديگر در آويختند و چنان شد كه از بسيارى گرد و خاك مسلمانان يكديگر را نمى شناختند و برخى از ايشان با شمشير به پدر يا برادر خود حمله مى برد و بيم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اينكه نخست پيروز بودند شكست بر ايشان افتاد و نظير اين كار همواره در جنگها صورت مى گيرد.
به او، كه خدايش رحمت كناد، گفتم : پس از اينكه مسلمانان شكست خوردند و هر كس كه بايد بگريزد گريخت پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حالى بود؟ گفت : با تنى چند از ياران خود كه از آن حضرت حمايت مى كردند پايدارى كردند و يك گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشركان شناخته شدند و مسلمانان بر يك جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگير شدند. پرسيدم : پس از آن چه شد؟ گفت : مسلمانان همچنان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع و حمايت مى كردند ولى شمار مشركان بر ايشان بيشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى كشتند تا آنجا كه فقط اندكى از روز باقى مانده و پيروزى همچنان از مشركان بود. پرسيدم : سپس چه شد؟ گفت : كسانى كه باقى مانده بودند دانستند كه ياراى ايستادگى با مشركان ندارند و به كوه بر رفتند و پناه گرفتند.
به نقيب گفتم : پيامبر صلى الله عليه و آله چه كرد؟ گفت : آن حضرت هم بر كوه شد.
گفتم : آيا مى توان گفت كه آن حضرت هم فرار كرده است ؟ گفت : فرار در مورد كسى گفته مى شود كه در دشت و صحرا از مقابل دشمن كاملا بگريزد، اما كسى كه در دامنه كوه سرگرم جنگ است و كوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه كوه براى خود موفقيتى نبيند و بر فراز كوه رود گريخته ناميده نمى شود. نقيب ، كه خدايش رحمت كناد ساعتى خاموش ماند و سپس ‍ گفت : حال بر همين گونه بوده است كه گفتم ، اگر مى خواهى اين عمل را فرار بگويى ، بگو، كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز هجرت در حالى كه از شر مشركان مى گريخت از مكه هجرت فرمود و هيچ عيب و كاستى بر او در اين مورد نيست .
به نقيب گفتم : واقدى از قول يكى از صحابه روايت مى كند كه مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر جدا شدند پيامبر صلى الله عليه و آله يك وجب هم از جاى خود تكان نخورد. گفت : كسى را كه اين روايت را نقل كرده است رهايش كن ، هر چه مى خواهد بگويد، سخن صحيح همين است كه من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممكن است گفته شود پيامبر صلى الله عليه و آله تا هنگامى كه دو گروه از يكديگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ايستاده بوده است ؟ و حال آنكه دو گروه از يكديگر جدا نشدند، مگر پس از آنكه ابوسفيان پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بالاى كوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همينكه دانست پيامبر صلى الله عليه و آله زنده و برفراز كوه است و سواران نمى توانند به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله بالا روند و اگر هم پيادگان بخواهند به كوه بروند به پيروزى بر پيامبر صلى الله عليه و آله دست نخواهد يافت ، زيرا بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه تا پاى جاى ايستادگى مى كردند همراهش بودند، و مشركان نمى توانستند از ايشان يك تن را بكشند مگر اينكه دو تن يا سه تن از خودشان كشته شود و مسلمانان چون راه گريزى نداشتند و بر فراز كوه محصور بودند ايستادگى و از جان خود پاسدارى مى كردند، از رفتن بالاى كوه خود دارى كردند و به همان اندازه كه در جنگ از مسلمانان كشته بودند قناعت كردند و اميدوار شدند كه در جنگ ديگرى پيروزى كامل بر پيامبر صلى الله عليه و آله خواهند يافت ، و بازگشتند و آهنگ مكه كردند.
واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحويرث از نافع بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : از مردى از مهاجران شنيدم كه مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود ديدم كه تير از هر جانب مى آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله وسط ميدان ايستاده بودم و تيرها همه از كنارش مى گذشت و به ايشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را ديدم كه فرياد مى كشيد مرا به محمد راهنمايى كنيد كه اگر او از اين معركه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پيامبر صلى الله عليه و آله بدون اينكه هيچ كسى با او باشد، كنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن اميه او را ديد و گفت : خاك بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و اين غده را قطع كنى و حال آنكه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را ديدى ؟ گفت : آرى و تو كنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند كه او را نديدم و به خدا سوگند مى خورم كه او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بوديم كه پيمان براى كشتن او بستيم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشديم .
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله (182) كه نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است - براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراكنده و منهزم شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه فقط تنى چند از يارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود كنار دره بردند.
مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشركان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراكنده مى شدند و كسى آنان را دفع نمى كرد، يعنى هيچ كس را نمى ديدند كه با آنان روياروى شود.
واقدى مى گويد: ابراهيم بن محمد بن شرحبيل عبدرى - يعنى عبدالدارى - از قول پدر خويش براى من نقل كرد كه مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمير بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پايدار بود. ابن قئمه كه سوار بر اسب بود پيش آمد و ضربتى بر دست راست او زد كه آن را قطع كرد، مصعب اين آيه را تلاوت كرد: و نيست محمد مگر پيامبرى كه پيش از وى پيامبران گذشته شدند. (183) و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم كرد، ضربت ديگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سينه خويش فشرد و همان آيه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نيزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود كه نيزه شكست و مصعب در افتاده و رايت سقوط كرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پيشى گرفتند - سويبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدينه در دست او بود.
واقدى مى گويد: و گفته اند چون جنگ سخت و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه كرد، مصعب بن عمير و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى كردند و چون زخم پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار شد فرمود: چه كسى جان خود را مى فروشد؟ پنج جوان انصارى به يارى آمدند كه عماره بن زياد بن سكن هم از ايشان بود. او چندان جنگ كرد تا آنكه از كار باز ماند. گروهى از مسلمانان باز آمدند و چندان پيكار كردند كه دشمنان خدا را پراكنده ساختند. پيامبر صلى الله عليه و آله به عماره بن زياد فرمود نزديك من بيا و او را كه چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تكيه داد و عماره در گذشت . پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را بر مى انگيخت و به جنگ تحريض مى فرمود. گروهى از مشركان مسلمانان را هدف تير قرار مى دادند كه از جمله ايشان حيان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: تير بينداز پدر و مادرم فدايت . حيان بن عرقه تيرى انداخت كه به دامت جامه ام ايمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ايمن كه براى آب دادن به زخميها در معركه آمده بود برهنه و نمايان شد. حيان سخت خنديد و اين موضوع بر پيامبر صلى الله عليه و آله گران آمد و تيرى بدون پيكان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همين تير را بينداز. سعد چنان كرد و آن تير به گودى گلوى حيان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشكار شد. سعد بن ابى وقاص مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنان خنديد كه دندانهايش ‍ آشكار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ايمن را گرفت ، خداوند دعايت را مستجاب و تير ترا استوار بدارد. در آن هنگام مالك بن زهير جشمى ، كه برادر ابواسامه بود، مسلمانان را سخت تير باران مى كرد. او و ريان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى كردند و به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله تير مى انداختند و بسيارى از ياران پيامبر را كشتند.
در همان حال سعد بن ابى وقاص مالك بن زهير را ديد كه سرش را از پشت سنگى بيرون آورد تا تير بيندازد. سعد تيرى به او زد كه به چشمش خورد و از پشت سرش بيرون آمد.
مالك بن زهير با تمام قامت به آسمان جهيد و سقوط كرد و خداوند عزوجل او را كشت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز با كمان خود چندان تير انداخت كه زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن كمان پيش او بود. در آن روز چشم قتاده تير خورد و از حدقه بيرون آمد و بر گونه اش ‍ آويخته ماند. قتاده مى گويد: به حضور پيامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زيبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد، مى ترسم كه اين زخم چشم مرا ناخوش بدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بينا شد و هيچ ساعتى از شب يا روز ناراحتى ندارد. قتاده پس از آنكه سالخورده شده بود مى گفت : اين چشم من قوى تر است و از چشم ديگرش زيبا بود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به تن خويش جنگ فرمود و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سر كمانش شكست و پيش از شكستن سر كمان زده آن هم پاره شد و كمان آن حضرت در حالى كه فقط يك وجب از زه آن آويخته بود، در دستش باقى ماند. عكاشه بن محصن كمان را گرفت كه زهش را متصل كند، پس از آنكه دقت كرد گفت : اى رسول خدا! اين زه نمى رسد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن را بكش خواهد رسيد.
عكاشه مى گويد: سوگند به كسى كه او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را كشيدم و توانستم دو يا سه بار هم آن را به كنار كمان پيچ بدهم . پيامبر صلى الله عليه و آله كمان را گرفت و دوباره شروع به تير اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پيشاپيش و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشت تا آنكه ديدم كمان شكست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .
واقدى مى گويد: در جنگ احد ابوطلحه تيرهاى تيردان خود را بيرون آورد و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد خودش هم تير انداز و داراى صداى بسيار بلندى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: همانا صداى ابوطلحه ميان لشكر بهتر از چهل مرد است . در تيردان ابوطلحه پنجاه تير بود كه مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله ريخته بود و فرياد مى كشيد كه اى جانم فداى تو باد! و همچنان تير مى انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله پشت سر ابوطلحه ايستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بيرون مى آورد و به هدف و جايى كه تير اصابت مى كرد و مى نگريست ، تا تيرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پيامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند. گويند پيامبر گاهى قطعه چوبى از زمين بر مى داشت و مى فرمود: اى ابوطلحه تير بينداز، و ابوطلحه آن را همچون تير چون خوبى به كار مى برد.
واقدى مى گويد: تيراندازان نامبردار ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو، زيد بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حديده ، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلكان بن سلامه و قتاده بن نعمان .
واقدى مى گويد: ابورهم غفارى را تيرى به گلو خورد. به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان خود را به زخم ماليد كه كاملا بهبود يافت و پس از آن ابورهم منحور - گلو بريده - مشهور شد.
ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى (184) كه غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبيب در امالى خود روايت كرده اند كه چون بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد از حضور آن حضرت گريختند، فوجهاى دشمن بسيار آهنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله كردند. فوجى از اعقاب عبدمنات بن كنانه ، كه چهار پسر سفيان بن عويف ، يعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، ميان ايشان بودند، حمله آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: اين فوج را از من كفايت كن . على عليه السلام به آن فوج كه حدود پنجاه تن بودند حمله كرد. على پياده بود و چندان ضربت زد كه پراكنده شدند و باز جمع شدند و على عليه السلام همچنان با شمشير نبرد مى كرد تا آنكه هر چهار پسر سفيان بن عويف را كشت و شش تن ديگر را هم كه نام ايشان معلوم نيست كشت . جبريل عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد! اين مواسات است و فرشتگان از مواسات اين جوانمرد در شگفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيزى او را از مواسات باز مى دارد كه او از من از اويم . جبريل عليه السلام فرمود: من هم از شمايم . گويد: در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اينكه شخصى ديده شود شنيده شد كه چند باز چنين مى گفت :
شمشير جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست .
و چون از رسول خدا پرسيدند اين كيست كه چنين مى گويد؟ فرمود: جبريل است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين خبر را گروهى از محدثان نقل كرده اند و از اخبار مشهور است و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را ديدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نيامده است . از شيخ خود عبدالوهاب بن سكينه ، كه خدايش رحمت كناد، درباره اين خبر پرسيدم ، گفت : خبر صحيحى است . گفتم : چرا در كتابهاى صحاح نيامده است ؟ گفت : مگر كتابهاى صحاح تمام اخبار صحيح را نقل كرده است ، چه بسيار از احاديث صحيح را كه مولفان و گرد آورندگان كتابهاى صحاح از قلم انداخته اند. (185)
واقدى مى گويد: عثمان بن عبدالله بن مغيره مخزومى در حالى كه اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود، به قصد گرفتن و كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آن حضرت آمد، اين هنگامى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فرياد مى كشيد كه اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد. پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد، قضا را اسب عثمان در يكى از گودالهايى كه ابوعامر فاسق براى مسلمانان كنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پايين افتاد. اسب از گودال بيرون آمد و يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشير جنگ كردند و حارث پاى عثمان را كه زره خود را تا كمر بالا زده بود، قطع كرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را بريد و جامه هاى جنگى او را كه زرهى خوب و مغفر و شمشير نيكو بود برداشت و شنيده نشده است لباس جنگى كسى ديگرى از مشركان غير از او را بيرون آورده باشند. پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ آن دو مى نگريست و پرسيد: كه آن مرد كيست ؟ گفتند: عثمان بن عبدالله بن مغيره است . فرمود: سپاس خداوندى كه او را هلاك فرمود.
عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سريه نخله اسير كرده و به مدينه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورده بود و او فديه پرداخته و پيش ‍ قريش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شركت كرد و كشته شد. عبيد بن حاجز عامرى كه از افراد خاندان عامر بن لوى بود همينكه كشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغيره را ديد همچون جانورى درنده شتابان پيش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد كه حارث زخمى بر زمين افتاد و يارانش او را از معركه بيرون بردند. ابودجانه به جنگ عبيد بن حاجز رفت و ساعتى با يكديگر مبارزه كردند و هر يك با سپر شمشير ديگرى را رد مى كرد، سرانجام ابودجانه كمر عبيد را گرفت و او را محكم بر زمين كوبيد و همچنان كه گوسپند را مى كشند سرش را با شمشير بريد و برگشت و به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست .
واقدى مى گويد: روايت شده است كه سهل بن حنيف با تير اندازى شروع به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به سهل تير بدهيد كه تير اندازى براى او سهل و آسان است . گويند پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوالدرداء نگريست كه ايستادگى مى كند و حال آنكه مردم از هر سو مى گريزند، فرمود عويمر - ابوالدرداء - نيكو سوارى است .
واقدى مى گويد: برخى هم گفته اند كه ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . (186)
واقدى مى گويد: حارث بن عبدالله بن كعب بن مالك مى گويد كسى كه خود شاهد بوده است براى من نقل كرد كه ابو سبره بن حارث بن علقمه با يكى از مشركان به جنگ پرداخت و رويا روى شد. ضربه هايى رد و بدل كردند كه هر يك خود را از ضربه ديگرى حفظ مى كرد، گويى دو جانور درنده بودند كه گاه حمله مى كردند و گاه از حمله باز مى ايستادند. سپس دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقيب بنشيند و با شمشير سر او را بريد، همان گونه كه گوسپند را سر مى برند، و از روى جسد او برخاست در همين حال خالد بن وليد در حالى كه سوار بر اسب سياهى با پيشانى و ساقهاى سپيد بود و نيزه بلندى در دست داشت رسيد و چنان از پشت سر به ابو سبزه نيزه زد كه پيكان آن از سينه ابوسبزه بيرن آمد و او مرده بر زمين افتاد و خالد بن وليد برگشت و گفت : من از ابوسليمانم .
واقدى مى گويد: در آن روز طلحه بن عبيدالله براى دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله جنگى سخت كرد. طلحه مى گفته است ، ديدم كه چون ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گريختند و دشمنان بسيار شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را از هر سو احاطه كردند و من نمى توانستم در كدام سمت ايستادگى كنم ، آيا جلو باشم يا به سمت چپ و راست يا مواظب پشت سر پيامبر، ناچار با شمشير گاه از اين سو و گاه از آن سو، دفاع مى كردم تا مشركان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز به روايتى فرمود: همانا بهشت بر طلحه واجب شد.
به روايتى ديگر فرمود: همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد.
واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدايش رحمت كناد، كه در جنگ احد از همه ما بيشتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع كرد.
گفتند: اى ابواسحاق چگونه بود؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوسته بود و حال آنكه ما گاهى از كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده مى شديم و گاه به حضورش بر مى گشتيم و خودم طلحه را ديدم كه بر گرد پيامبر صلى الله عليه و آله مى گرديد و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود.
واقدى همچنين مى گويد: كه از طلحه پرسيدند اى ابومحمد بر سر اين انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالك بن زهير جشمى ، كه تيرش خطا نمى كرد، تيرى به قصد پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دادم ، تير او به انگشت كوچكم خورد و آن را شل كرد.
واقدى مى گويد: طلحه همينكه تير خورد گفت : آخ ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر بسم الله مى گفت در حالى كه مردم مى ديدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود: هر كس دوست دارد به مردى از اهل بهشت كه در دنيا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبيدالله نظر افكند. طلحه از كسانى است كه تعهد خود را انجام داد. (187) طلحه خودش مى گفته است : هنگامى كه مسلمانان به هزيمت رفتند و برگشتند، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى كه نامش شيبه بن مالك بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپيد پيشانى سوار و سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه خود را بر زمين مى كشيد پيش آمد و فرياد مى كشيد كه من داراى مهره هاى سپيد دريايى هستم ، محمد را به من نشان دهيد. من نسخت اسب او را پى كردم كه از پا در آمد، آنگاه نيزه اش را گرفتم و به او نيزه اى زدم كه به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد، از جاى خود تكان نخوردم تا آنكه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .
واقدى مى گويد: در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود كه به شكل صليب در آمده بود. مردى از مشركان آن دو ضربه را بر او زده بود يكى در حالى كه به او روى آورده بود و ديگرى در حالى كه از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود. ابوبكر مى گويد: همينكه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله صلى الله عليه و آله آمدم فرمود: مواظب پسر عمويت باش . به سراغ طلحه رفتم كه بيهوش افتاده بود و خون روان بود. بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله در چه حال است و چه كرد؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پيش تو گسيل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصيبتى پس از او بزرگ است .
واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در يكى از سفرهاى عمره طلحه بن عبيدالله او را ديدم كنار مروه سرش را مى تراشيد و به نشان آن دو ضربه كه به شكل صليب بود مى نگريستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رويارويى من آمد، ضربتى بر او زدم سپس با اينكه از كنار من گذشته بود، دوباره بر او حمله كردم و ضربتى ديگر بر سرش زدم .
واقدى مى گويد: در جنگ جمل پس از اينكه على عليه السلام گروهى را كشت و وارد بصره شد، مردى عرب پيش آن حضرت آمد و برابرش ايستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد. على عليه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود: تو در جنگ احد نبودى تا اهميت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله درك كرده باشى . آن مرد سر شكسته و خاموش شد. يكى ديگر از قوم پرسيد خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود كه خدايش رحمت كناد؟ على عليه السلام فرمود: آرى ، خدايش رحمت كناد، خودم او را ديدم كه خويشتن را سپر رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده بود و شمشيرها پيامبر صلى الله عليه و آله را فرا گرفته بود و تير از هر سو مى رسيد و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه با جان خود از او دفاع مى كرد. مرد ديگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود كه در آن ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد.
على عليه السلام فرمود: شهادت مى دهم كه خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: كاش من هم همراه ياران خود در دامنه كوه كشته مى شدم . سپس على عليه السلام فرمود: در آن روز من در ناحيه اى دشمن را مى راندم و دور من يكه و تنه به گروهى خشن از دشمن كه سلاح كامل بر تن داشتند و عكرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشير كشيده خود را ميان ايشان انداختم ، آنان مرا احاطه كردند، من هم چندان شمشير زدم تا توانستم از ميان ايشان بيرون آيم و دوباره حمله كردم و توانستم از همانجا كه حمله كرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخير افتاد و خداوند متعال كار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند.
واقدى مى گويد: جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزيمه از قول كسى كه به حباب بن منذر بن جموح مى نگريسته است برايم نقل كرد كه مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى كرد كه گويى بر گله گوسپندان حمله مى كند و دشمنان چنان او را محاصره كرده بودند كه گفته شد حباب كشته شد و همان دو او در حالى كه شمشير در دست داشت آشكار شد و دشمن از گرد او پراكنده شد. او بر هر گروهى كه حمله مى كرد به سوى جمع خود مى گريختند و سرانجام حباب پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى كه بر مغفر خود بسته بود مشخص بود.
واقدى مى گويد: روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبكر - كه همراه مشركان بود - سوار بر اسب به ميدان آمد و در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و چيزى جز دو چشمش ديده نيم شد مبارز طلبيد و بانگ برداشت كه من عبدالرحمان پسر عتيق هستم چه كسى به نبرد مى آيد؟ ابوبكر برخاست و شمشير خود را بيرون كشيد و گفت : من با او نبرد مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شمشيرت را در نيام كن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود كه در آن روز او بسيار پسنديده از آن حضرت دفاع كرده بود. پيامبر به هر سو كه مى نگريست شماس را رو به روى خود مى ديد كه با شمشير خود دفاع مى كند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از هر سو محاصره شد، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسيد و اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى يابم .
واقدى مى گويد: پس از آنكه مسلمانان در اثر حمله خالد بن وليد از پشت سر به آنان گريختند، نخستين كس از مسلمانان كه پس از گريز بازگشت قيس ‍ به محرث بود كه همراه گروهى از انصار كه تا محله بنى حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان كه شتابان برگشته بودند با مشركان رو به رو شدند و خود را ميان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هيچ يك نگريختند تا همگان شهيد شدند. قيس به محرث همچنان به مشركان با شمشير خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را كشت . سرانجام او را از هر طرف با نيزه مورد هجوم قرار دادند و كشتند، چهارده زخم عميق نيزه و ده زخم شمشير روى بدنش ديده مى شد.
واقدى مى گويد: عباس بن عبده بن نظله كه معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زيد بن ابى زهير و اوس بن ارقم بن زيد هم با يكديگر بودند. عباس بن عباده فرياد مى كشيد و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا كه خدا و پيامبرتان را فرياد آوريد، اين گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پيامبرتان دچار شده ايد، به شما وعده پيروزى داد ولى پايدارى و شكيبايى نكرديد. عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را ميان دشمن انداختند. عباس ‍ مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شود و كسى از ما زنده بماند، عذر ما در پيشگاه خداوند چيست ؟ خارجه مى گفت : هيچ عذر و بهانه اى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . عباس را سفيان بن عبد شمس ‍ سلمى كشت ، عباس هم دو زخم كارى به او زده بود، سفيان از معركه گريخت و يك سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود يافت . خارجه را نيزه داران احاطه كردند و بيش از ده زخم برداشت و در ميدان افتاد. صفوان بن اميه از كنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران ياران محمد است و سر را كه هنوز رمقى داشت بريد. اوس بن ارقم هم كشته شد.
صفوان گفت : خبيب بن يساف را كه ديده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نيافت . او پيكر خارجه را مثله كرد و گفت : اين از كسانى بود كه در جنگ بدر مردم را بر پدرم - اميه بن خلف - شوراند و افزود: هم اكنون كه بزرگانى از ياران محمد را كشتم ، تسكين يافتم كه من ابن قوقل و ابن ابى زهير و اوس بن ارقم را كشتم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى گيرد كه حق آن را ادا كند؟ گفتند: اى رسول خدا حق آن چيست ؟ فرمود: با آن دشمن را ضربه بزند. عمر گفت : اى رسول خدا، من . پيامبر صلى الله عليه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تكرار فرمود. زبير برخاست و گفت : من ، پيامبر صلى الله عليه و آله از او هم روى برگرداند و چنان شد كه عمر و زبير دلتنگ شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و ابودجانه در رويارويى با دشمن حق آن را چنان كه بايد ادا كرد. يكى از آن دو مرد عمر يا زبير گفت : بايد ببينم اين مرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى كند. گويد: از پى او رفتم و به خدا سوگند هيچ كس را نديدم كه بهتر از او با آن شمشير جنگ كند. او را ديدم كه چندان با آن شمشير ضربت زد كه كند شد و چون ترسيد كه ضربه آن كارى نباشد آن را با سنگ تيز كرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن كرد تا آن شمشير همچون داس خميده شد. گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به ابودجانه داد او ميان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه متوجه شد فرمود خداوند اين گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در اين گونه موارد. گويد: چهار تن از ياران پيامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند، يكى ابودجانه بود كه دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر سر مى بندد نيكو جنگ مى كند. على عليه السلام با پارچه پشمى سپيدى نشان مى زد، و زبير با دستارى زرد، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند.
ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را ديدم كه حمله مى كرد و سخت هجوم مى برد. من كه او را مرد مى پنداشتم شمشير را براى زدن او بالا بردم ، ولى همينكه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم كه با شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود.
واقدى مى گويد: كعب بن مالك مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمين افتادم ول همينكه ديدم مشركان ، مسلمانان كشته شده و در افتاده را به بدترين وضع مثله مى كنند برخاستم و خود را از ميان كشته شدگان بيرون كشيدم و به گوشه اى پناه بردم .
در همان حال خالدبن اعلم عقيلى در حالى كه كاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه كنيد همان گونه كه پشم و كرك گوسپند را در بر گرفته است . او كه سراپا پوشيده در آهن بود فرياد مى كشيد كه اى گروه قريش ! محمد را مكشيد، او را اسير بگيرند تا به او نشان دهيم كه چه كارها كرده است . در همين حال قزمان آهنگ او كرد او چنان ضربتى با شمشير بر دوش او زد كه ريه اش آشكار شد و من آن را ديدم . قزمان شمشيرش را بيرون كشيد و رفت . مرد ديگرى از مشركان كه فقط دو چشم او را مى ديدم آشكار شد، قزمان بر او حمله كرد و ضربتى زد كه او را دو نيم كرد و معلوم شد وليد بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . كعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به اين شجاعت در شمشير زدن نديده ام ولى سرانجام او آن چنان شد. به كعب مى گفتند: سرانجام او چه شد؟ مى گفت : خود كشى كرد و دوزخى شد.
واقدى مى گويد: ابوالنمر كنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشركان بودم ، مسلمانان پراكنده شدند. در آغاز كار وزش باد به سود مسلمانان بود، من باده برادر خود در جنگ شركت كرده بودم كه چهار تن از ايشان كشته شدند و ما پراكنده شديم و پشت به جنگ داديم و من به ناحيه جماء رسيده بودم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به تاراج لشكرگاه پرداختند. ناگاه ديدم سواران ما برگشتند و حمله كردند، گفتم به خدا سوگند سواران چيزى ديده اند كه حمله مى كنند، ما هم پياده چنان حمله كرديم كه چون سواران بوديم . مسلمانان را ديدم كه درهم افتاده اند و به يكديگر ضربت مى زنند و بدون اينكه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى كنند و نمى دانند به چه كسى ضربت مى زنند. پرچم مشركان بر دوش ‍ يكى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بميران بميران بود مى شنيدم و با خود مى گفتم يعنى چه ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه يارانش برگرد اويند و تيرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى باريد و پشت سرش فرو مى ريخت . من در آن هنگام پنجاه تير انداختم و برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را تير زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود.
واقدى مى گويد: عمرو بن ثابت وقش از كسانى كه نسبت به اسلام شك و ترديد داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گوييد حق است لحظه اى در پذيرش آن درنگ نمى كنم . روز جنگ احد در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشير خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ كرد كه سخت زخمى شد و ميان كشتگان در افتاد، چون او را پيدا كردند هنوز رمقى داشت . پرسيدند چه چيزى ترا به ميدان آورد؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و شمشير خويش را برداشتم و در معركه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود. عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله عليه و آله فرمود: او بدون ترديد از اهل بهشت است .
واقدى مى گويد: ابو هريره در حالى كه مردم گرد او جمع بودند مى گفته است به من خبر دهيد از مردى كه حتى يك سجده هم براى خدا نكرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سكوت كردند. ابوهريره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبيله عبدالاشهل است .
واقدى مى گويد: مخيرق يهودى از دانشمندان يهود بود. روز شنبه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود. به يهوديان گفت : به خدا سوگند شما مى دانيد كه محمد پيامبر است و يارى دادن او بر شما واجب است . يهوديان گفتند: اى واى تو، امروز شنبه است .
گفت : ديگر شنبه معنايى ندارد، سلاح خود را برگرفت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و جنگ كرد و كشته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مخيرق بهترين يهوديان است . هنگامى كه مخيرق به احد مى رفت وصيت كرد و گفت : اگر من كشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله عليه و آله است كه به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزينه كند و آن اموال منشا اصلى صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله شد.
واقدى مى گويد: حاطب بن اميه مردى منافق بود. پسرش يزيد بن حاطب از مسلمانان راستين بود كه در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد و سخت زخمى شد. قوم او، او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل كردند. پدرش كه ديد اهل خانه بر او مى گريند گفت : به خدا سوگند كه شما اين كار را بر سر او آورديد. گفتند: چگونه ؟ گفت : او را فريفتيد و به خودش مغرور كرديد تا بيرون رفت و كشته شد. اينك هم فريبى ديگر پيش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهيد، آرى به بهشتى مى رود كه بر آن گياهان گور خواهد رست . گفتند: خدايت بكشد. گفت : كشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نكرد. (188)
واقدى مى گويد: قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود كه نمى دانستند از چه قبيله اى است ، او كه فقير و بدون زن و فرزند بود، به شجاعت معروف بود و در جنگهايى كه ميان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ايشان بود. او در جنگ احد شركت داشت و جنگى نمايان كرد و شش يا هفت تن از مشركان را كشت و زخمى شد. به پيامبر گفتند: قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهيد است . فرمود: نه ، كه از دوزخيان است . مسلمانان پيش قزمان آمدند و گفتند: اى ابوالغيداق شهادت بر تو گوار باد. گفت : به چه چيز مرا مژده مى دهيد، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ كرديم .
گفتند: ترا به بهشت مژده مى دهيم . گفت : به دانه سپنج و گياهانى كه بر گور مى رويد، به خدا سوگند كه ما براى بهشت و دوزخ جنگ نكرديم و فقط براى حفظ حسب و نسب خود جنگ كرديم . سپس تيرى از تيردان خود بيرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود كرد و چون ديد پيكان آن موثر نيست شمشير خود را برداشت و خود را با شكم روى آن انداخت به طورى كه سرش از پشت او بيرون آمد و چون اين موضوع را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند فرمود: او از دوزخيان است .
واقدى مى گويد: عمرو بن جموح مردى لنگ بود. روز جنگ احد چهار پسر داشت كه چون شير همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگها شركت مى كردند. خانواده عمرو مى خواستند او را از شركت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تكليفى نيست و پسرانت همراه پيامبر صلى الله عليه و آله رفته اند. عمرو گفت : بسيار خوب ! كه آنان به بهشت بروند و من پيش ‍ شما بنشينم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گويد: او را ديدم كه سپرش را برداشته و در حالى كه پشت به ما كرده است مى گويد: پروردگارا مرا با خوارى و نا اميدى پيش خانواده ام بر مگردان . يكى از خويشاوندان از پى رفت تا با او سخن گويد كه از شركت در جنگ خود دارى كند، نپذيرفت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از اين راه و بيرون آمدند با تو باز دارند، به خدا سوگند آرزومندم با همين پاى لنگ خود در بهشت گام بردارم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نيست . او اصرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله به قوم او و پسرانش فرمود: بر شما واجب نيست او را منع كنيد، شايد خداوند شهادت را روزى او فرمايد. او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهيد شد. ابوطلحه مى گفته است : همينكه مسلمانان منهزم و پراكنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست ديدم كه لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و يكى از پسرانش را ديدم كه در پى او مى دويد و هر دو شهيد شدند.
عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى كسب خبر بيرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احكام حجاب نازل نشده بود. چون كنار سنگلاخ مدينه رسيد و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زير شد، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را ديد كه جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو - پدر جابر بن عبدالله - و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خير است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصيبتى اندك و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نايل فرمود، و اين آيه را تلاوت كرد: خداوند كافران را با خشم آنان باز برد و پيروزى نيافتند و خداوند مومنان را از جنگ كفايت فرمود و خداوند قوى و عزيز است . (189)
مى گويد (ابن ابى الحديد): هر چند اين روايت همين گونه وارد شده است ولى به نظر من همه اين آيه را نخواه بلكه گفته باشد و خداوند كافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممكن است سخن او همان سخن خداوند باشد كه پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدين سبب به راستى بعيد است كه چنين گفته باشد.
گويد: عايشه به هند گفت : اين جنازه ها كيستند؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم كه كشته شده اند. پرسيد: آنها را كجا مى برى ؟ گفت : به مدينه تا به خاك سپارم و شتر خويش را هى كرد، ولى شتر به زانو در آمد. عايشه گفت : شايد به سبب سنگينى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد؟ هند گفت : نه ، اين چيزى نيست ، كه گاهى به اندازه بار دو شتر را مى كشد خيال مى كنم سبب ديگرى دارد. گويد: بر شتر نهيب زد، حيوان به پا خاست ولى همينكه روى او را به جانب مدينه كرد باز زانو بر زمين زد و چون روى شتر را به جانب احد كرد. شتابان آهنگ رفتن به احد كرد. هند پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شتر مامور است ، آيا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد كرد، روى به قبله ايستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به همين سبب اين شتر حركت نمى كند، اى گروه انصار ميان شما افرادى هستند كه چون خدا را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى پذيرد و يكى از ايشان همين عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود: اى هند از هنگامى كه برادرت كشته شده است فرشتگان بر او سايه افكنده و منتظرند كه كجا به خاك سپرده مى شود. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله همينجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود: اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان يكديگرند. هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود كه شايد خداوند مرا هم با ايشان قرار دهد.
واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهيد شدند و پدر من هم از ايشان بود. (190)
و جابر مى گفته است : نخستين شهيد مسلمانان در جنگ احد پدرم بود كه او را سفيان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى كشت و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از هزيمت مسلمانان بر او نماز گزارد. همچنين جابر مى گويد: چون پدرم به شهادت رسيد عمه ام شروع به گريستن كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيزى او را به گريستن واداشته است كه فرشتگان با بالهاى خود بر پيكر عبدالله سايه افكنده اند تا دفن شود.
عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پيش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر يكى از شهيدان بدر را در خواب ديدم كه به من مى گفت : تو چند روز ديگر پيش ما خواهى آمد. گفتم : تو كجايى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهيم مى خراميم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر كشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .
چون عبدالله اين خواب را براى پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد، فرمود: اى ابوجابر اين نشانه شهادت است . (191)
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در يك گور به خاك بسپريد. و گفته مى شود آن دو را در حالى يافتند كه به شدت مثله و پاره پاره شده بودند، آن چنان كه همه اندامهاى آنان را بريده بودند و بدنهاى ايشان شناخته نمى شد. بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن دو را در يك گور دفن كنيد. و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى كه ميان آن دو بوده است پيامبر صلى الله عليه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : اين دو را كه در اين دنيا دوست يكديگر بودند، در يك گور دفن كنيد. عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپيد و ميانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى كشيده قامت بود و جسد آن دو را با همين نشانيها شناختند. گور آنان در مسير سيل قرار داشت و شكافته شد، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن كرده بودند كه همچنان بر جاى بود. به چهره عبدالله زخمى رسيد بود كه دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند، خون جارى شد و همينكه دستش را روى آن نهادند، خون بند آمد.
واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش ‍ سال پس از دفن او - كه گورش بر اثر سيل شكافته شد - ديدم كه گويى خواب بود و در چهره و اندام او هيچ بيشى و كمى ديده نمى شد. از جابر پرسيدند: آيا كفنهاى او را هم ديدى ؟ گفت : او فقط در قطيفه پشمى كفتن شده بود كه سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ريخته بودند كه آن قطيفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند. جابر با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مشورت كرد كه بر بدن پدرش مشك و مواد خوشبو بريزد و آنان مخالفت كردند و گفتند هيچ تغييرى ندهيد.
گفته مى شود: هنگامى كه معاويه مى خواست قناتى را براى مدينه احداث كند، كه همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدينه جار كشيد تا هر كس ‍ در جنگ احد شهيدى داشته است حاضر شود. مردم كنار گورهاى شهيدان خود آمدند و ايشان را تر و تازه ديدند، به پاى يكى از شهيدان بيل خورد و خون تازه بيرون آمد، ابو سعيد خدرى چنان ناراحت شد كه گفت : پس از اين كار زشت ، هيچ كار زشت شمرده نخواهد شد.
گويد: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در يك گور و خارجه بن زيد بن ابى زهير و سعد بن ربيع را هم در يك گور يافتند. گور عبدالله و عمرو چون در مسير قنات بود به جاى ديگر منتقل شد، گور خارجه و سعد كه از مسير آن بركنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاك ريختند و صاف كردند. گويد: هر يك وجب كه از خاك مى كندند، بوى مشك بر مى خاست .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به جابر فرمود: اى جابر آيا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى كه پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده كرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضايى كه از خداى خود دارى بكن . عرضه داشت بار خدايا آرزومندم كه باز گردم و همراه پيامبرت جنگ كنم و كشته شوم . باز زنده شوم و همراه پيامبرت جنگ كنم . حق تعالى فرمود: قضاى محتوى من آن است كه آنان به جهان برنگردند.
واقدى مى گويد: نسيبه دختر كعب كه همسر غزيه بن عمرو و مادر عماره بن غزيه و عبدالله بن زيد است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شركت كردند. او از آغاز روز مشك آبى برداشت و زخميان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ كردن شد و نيكو پايدارى كرد و دوازده زخم نيزه و شمشير برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربيع مى گفته است : پيش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو.
گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببينم مردم چه مى كنند. مشك آبى همراه داشتم ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه ميان ياران خود بود و مسلمانان بر كار سوار بودند و وزش باد هم به سود ايشان بود. همينكه مسلمانان گريختند، من گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گشتم و شروع به جنگ كردم گاه با شمشير و گاه با تير و كمان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع مى كردم تا آنكه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گويد: بر شانه اش نشانه زخم عميقى را ديدم كه همچنان گود بود، پرسيدم : اى ام عماره چه كسى اين زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى كه مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند، اين قمئه ، در حالى كه فرياد مى كشيد: محمد را به من نشان دهيد اگر او برهد من رهايى نخواهم يافت مصعب بن عمير و تنى چند كه همراهش بودند به مقابله او پرداختند. من هم همراه آنان بودم و او اين ضربه را به من زد، با وجود اين من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و كارگر نيفتاد. من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ يمامه همينكه اعراب مسلمانان را به هزيمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آييد و گرد آمدند، من هم با ايشان بودم تا آنكه كنار حديقه الموت (بوستان مرگ ) (192) رسيديم و ساعتى آنجا جنگ كرديم و ابودجانه بر در آن باغ كشته شد. من وارد باغ شدم و قصدم اين بود كه دشمن خدا مسيلمه را بكشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد كه آن را بريد و به خدا سوگند آن ضربه مرا از كار باز نداشت و اعتنايى به آن نكردم تا آنكه كنار جسد مسيلمه رسيدم كه كشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زيد مازنى را ديدم كه شمشير خود را با جامه خويش پاك مى كند، پرسيدم : آيا تو او را كشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده كردم و برگشتم .
واقدى مى گويد: ضمره بن سعيد از قول مادربزرگ خود كه در جنگ احد براى آب دادن حضور داشته است نقل مى كرد كه مى گفته است : خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز مى فرمود: مقام نسبيه دختر كعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .
پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز او را مى ديد كه جامه خود را استوار بر كمر خويش بسته و سخت جنگ مى كند و نسبيه در آن جنگ سيزده زخم برداشت .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اى كاش راوى اين روايت از آن دو تن پوشيده و با كنايه سخن نمى گفت كه گمانها به امور مختلف و متشابه نرود! (193) و از امانت محدث آن است كه حديث را همان گونه كه گفته شده است نقل كند و چيزى از آن پوشيده ندارد، چرا اين راوى نام اين دو مرد را پوشيده داشته است .
همان بانو مى گويد: و چون مرگ نسيبه فرا رسيد من از كسانى بودم كه او را غسل داديم و نشانه هاى زخمهاى او را يك يك شمردم ، سيزده نشان زخم بود، و گويى هم اكنون مى بينم كه ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد كه بزرگترين زخم او بود و يك سال آن را معالجه مى كرد، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پيامبر صلى الله عليه و آله براى شركت در جنگ حمراء الاسد جار كشيد، نسيبه جامه خود را محكم بر خود بست كه حركت كند ولى از شدت خونريزى از زخمهايش نتوانست . ما شب قبل را براى زخم بندى زخميها درنگ كرده بوديم ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنكه عبدالله بن كعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد.
واقدى مى گويد: عبدالجبار بن عماره بن غزيه براى من نقل كرد كه ام عماره مى گفته است خود خويشتن را جايى ديدم كه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و جز تنى چند كه شمارشان به ده نمى رسيد باقى نماندند، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم از او دفاع مى كرديم و مردم در حال گريز از كنار او مى گذشتند.
من سپر نداشتم ، پيامبر صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه سپر داشت و مى گريخت ، فرمود: اى سپر دار! سپرت را به كسى بده كه جنگ مى كند، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پيامبر صلى الله عليه و آله سپردارى مى كردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پياده مى بودند از عهده آنان بر مى آمديم . در همان حال مردى كه بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد كه چون با سپر آن را رد كردم ، كارگر نيفتاد، او پشت كرد و من پى اسب او را زدم كه بر پشت در افتاد. پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را درياب ، پسرم مرا يارى داد و آن مرد را كشتم .
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عمرو بن يحيى از پدرش از عبدالله بن زيد مازنى نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى كه كشيده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد، ولى بر من نپيچيد و از كنارم گذشت . خونريزى بازوى من بند نمى آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: زخم خود را ببند. مادرم كه پارچه هايى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند كمر خود بسته بود پيش آمد و زخم مرا بست . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان ايستاده بود و مى نگريست ، مادرم همينكه زخم را بست گفت : پسركم برخيز و بر دشمن ضربه بزن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى ام عماره چه كسى اين تاب و توان ترا دارد. در همين حال مردى كه بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود اى ام عماره همين شخص ‍ ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشير بر ساق پايش زد كه به زانو در آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهايش ‍ آشكار شد و فرمود: انتقام خود را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم برديم و او را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سپاس خداوندى را كه ترا پيروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد.
واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند كه يكى از آنها بسيار خوب و فراخ بود. يكى از حاضران گفت : ارزش ‍ اين عبا چنين و چنان است و خوب است آن را براى صفيه دختر ابى عبيد كه همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چيزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى كسى مى فرستم كه از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسيبه دختر كعب است . و شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد مى فرمود: هرگاه به چپ و راست مى نگريستم او را مى ديدم كه براى دفاع از من جنگ مى كند.
واقدى مى گويد: مروان بن سعيد بن معلى روايت مى كند و مى گويد از ام عماره پرسيدند: آيا زنان قريش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و كشتار شركت كردند؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هيچ زنى از آنان را نديدم كه تيرى بيندازد يا سنگى بزند ولى همراه آنان دايره و طبل بود كه مى زدند و كشته شدگان بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو كنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى كرد يكى از زنها سرمه دان و دو كدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ايشان را ديدم كه دامن خود را به كمر زده بودند و مى گريختند و مردانى كه اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معركه نجات دادند و زنها پياده از پى ايشان مى دويدند و ميان راه به زمين مى افتادند. و خودم هند دختر عتبه را كه زنى سنگين و زن بود ديدم كه از ترس سواران همراه زنى ديگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنكه قريش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را كه رساندند. ما اين گرفتارى را كه در آن روز به سبب سرپيچى تير اندازان خودمان از فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر سر ما آمد در پيشگاه خدا حساب خواهيم كرد.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زيد بن عاصم براى من نقل كرد كه مى گفته است : همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد شركت كردم ، همينكه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند من خود را نزديك آن حضرت رساندم . فرمود: اى پسر عماره ! گفتم : آرى .
فرمود: سنگ بينداز. من در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله سنگى به مردى از مشركان انداختم كه به چشم اسب او خورد، اسب چنان بر خود پيچيد كه سرانجام بر زمين خورد و سوار خود را در افكند و من چندان سنگ بر او انداختم كه رويش تلى از سنگ پديد آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريست و لبخند مى زد. ناگهان پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند. خداوند بر شما خاندان بركت خويش را فرو ريزد، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدريت - يعنى شوهر مادرش - از مقام فلان بهتر بود، خداى خاندان شما را رحمت فرمايد. مادرم گفت : اى رسول خدا، براى ما دعا فرماييد تا خداوند ما را در بهشت رفيقان تو قرار دهد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا! آنان را رفيقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : ديگر اهميت نمى دهم كه از دنيا چه بر سر من آيد.
واقدى مى گويد: حنظله بن ابى عامر با جميله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج كرد و مراسم زفاف او در شبى بود كه بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه گرفته بود كه آن شب را پيش همسر خود بگذراند و پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه فرموده بود. حنظله چون نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كرد.
جميله به او چسبيد و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزديكى با او بيرون آمد. جميله پيش از آنكه شوهرش كه با او نزديكى كرده است قرار داد. بعدها از جميله پرسيدند: چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب ديدم كه آسمان شكافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد. با خود گفتم اين نشان شهادت است ، و گواه گرفتم كه او با من نزديكى كرده است . جميله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قيس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قيس از او متولد شد. حنظله بن ابى عامر سلاح خويش را برداشت و در احد خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود. چون مشركان پراكنده شدند، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفيان بن حرب بست و با شمشير اسب او را پى كرد. ابوسفيان بر زمين افتاد و شروع به فرياد كشيدن كرد كه اى گروه قريش من ابوسفيان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى كه مى گريختند و توجهى به او نداشتند برساند. حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنكه اسود بن شعوب او را ديد و با نيزه بر حنظله حمله كرد و نيزه اى كارگر بر او زد. حنظله در همان حال كه نيزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت ديگر بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده شد و ابوسفيان را بر ترك خود سوار كرد و اين معنى اشعارى است كه ابوسفيان سروده و پايدارى و صبر خود را و اينكه فرار نكرده در آن گنجانيده است و آن ابيات را محمد بن اسحاق آورده است كه چنين شروع مى شود:
اگر مى خواستم اسب سياه تندروى مرا از معركه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى كردم ...
واقدى مى گويد: ابو عامر راهب از كنار پيكر پسر خويش حنظله كه كنار پيكر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند كه پيش از كشته شدن تر از اين مرد - يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله - بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند كه تو نسبت به پدر نيكو كار بودى و در زندگى خود نيك خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزيدگان قومت بود. اگر خداوند به اين كشته يعنى حمزه خير دهد يا به يكى ديگر از ياران محمد صلى الله عليه و آله خير دهد ترا هم پاداش عنايت خواهد كرد. سپس فرياد بر آورد كه اى گروه قريش ! هر چند كه حنظله با من و شما مخالفت كرد و در اين راه خيرى نديد ولى نبايد مثله شود و بدين سبب بود كه ديگران را مثله كردند و حنظله را رها كردند و مثله نشد.
هند دختر عتبه نخستين كس بود كه جسد ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را مثله كرد و به زبان ديگر هم فرمان مثله كردن و بريدن گوش و بينى كشتگان را داد، و هيچ زنى باقى نماند مگر اينكه از آن اعضاى بريده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست كرد، جز جسد حنظله كه او را مثله نكردند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فرشتگان را ديدم كه پيكر حنظله بن ابى عامر را ميان آسمان و زمين با آب ابر و در سينيهاى سيمين غسل مى دهند. ابو اسيد ساعدى مى گويد: رفتم و پيكر او را ديدم كه از سرش آب مى چكيد من به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم . پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش زن حنظله فرستاد و پرسيد. گفته بود، هنگامى كه از خانه بيرون آمد جنب بود.
واقدى مى گويد: وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى كه همراه داشتند از كوه مزينه فرود آمدند و چون مدينه را خلوت ديدند سبب آن را پرسيدند كه مردم كجايند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان كه مردم كجايند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان قريش در احد است . آن دو گفتند: ديگر نبايد معطل شد و بيرون آمدند و خود را در احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و ديدند كه دو گروه سرگرم جنگ هستند و پيروزى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند كه ناگاه سواران قريش همراه خالد بن وليد و عكرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ريختند، آن دو جنگى سخت كردند. در اين هنگام گروهى از كافران روى آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده اين گروه بر مى آيد؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و چندان بر ايشان تير انداخت كه بازگشتند. وهب هم باز آمد. در اين هنگام گريه ديگر از دشمنان آشكار شدند، پيامبر فرمود: چه كسى با اين فوج نبرد مى كند؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه عقب نشستند و بازگشت . و فوجى ديگر پيش آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد؟ باز هم فوجى ديگر پيش آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برخيز و ترا به بهشت مژده باد. مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند كه هيچ فرو گذار نخواهم كرد و با شمشير خود را ميان آنان افكند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان به او مى نگريستند و او از آن سوى فوج بيرون رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا بر او رحمت آور. مزنى باز ميان آن فوج برگشت و اين كار را چند بار تكرار كرد. سرانجام دشمن او را احاطه كرد و شمشيرها و نيزه هاى ايشان او را فرو گرفت و كشته شدن و نشان بيست زخم نيزه كه هر يك به تنهايى كشنده بود بر پيكرش ‍ يافتند و او را به بدترين صورت مثله كردند. سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خويش كرد تا كشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است بهترين مرگى كه دوست دارم بر آن بميرم ، همان مرگ مزنى است .
واقدى مى گويد: بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسيه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست - ظاهرا مقصود خواب نيروى است - پيش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد، اين كيست كه همراه تو است ؟ گفتم : مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى كه روز جنگ احد كشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اويم .
سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد، خدا چشمت را روشن بدارد، من از آن مرد در جنگ احد حالتى ديدم كه هرگز از هيچ كس نديده ام . مشركان از هر سو ما را احاطه كرده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله ميان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پديد مى آمدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود: چه كسى از عهده اين فوج بر مى آيد و هر با امير المومنين مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا. و هر بار فوجى از به عقب مى راند. فراموش نمى كنم آخرين بار كه او گفت : من حاضرم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود برخيز و ترا به بهشت مژده باد. او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند كه من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را ميان ايشان انداختيم و صف آنان را درهم شكستيم و باز ميان آنان برگشتيم و آنان او را، كه خدايش رحمت كناد، كشتند. و به خدا سوگند دوست مى داشتم كه من هم همراه او كشته شدم ، ولى مرگ من به تاخير افتاد.
سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او را از غنايم پرداخت كرد و بيشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پيش اهل خود برگرد.
بلال مى گويد: آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم كه خودم پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم بر بالين مزنى كه شهيد شده بود، ايستاده است و مى فرمود: خداى از تو خوشنود باد كه من از تو خوشنودم . آنگاه با آنكه آن حضرت زخمى و ايستادن برايش دشوار بود، همچنان كنار گور او ايستاد تا او را كه بردى بر تن داشت كه داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن بردر را با دست خويش بر سر و روى او انداخت و بقيه اش را روى بدنش كشيد كه تا نيمه ساق پايش ‍ رسيد و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع كرديم و در همان حال كه او در گور بود، روى پاهايش را با آن پوشانديم . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هيچ حالى براى من بهتر از آن نيست كه چون او بميرم و خدا را بر همان حال ديدار كنم كه مزنى خدا را ديدار كرد.
واقدى مى گويد: پيش از جنگ احد يتيمى از انصار كه در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله كه حق را با ابولبابه خواست آن را به يتيم بدهد، نپذيرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرك ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود، باز هم نپذيرفت . ثابت بن دحداحه (194) گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به يتيم بدهم . فرمود: در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خريد و آن را به پسرك داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه بسيار خرمابنهاى پر بار كه براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود. براى او اين احتمال مى رفت كه با دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله به شهادت خواهد رسيد و او در جنگ شهيد شد.
واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب كه سوار بر اسب بود و نيزه هاى بلند همراه خود مى كشيد از صف مشركان جلو آمد و به عمرو بن معاذ كارى زد. عمرو به تعقيب او پرداخت ولى بر روى در افتاد. ضرار با نيشخند به او گفت : مردى را كه حورالعين را به همسرى تو در آورد نبايد از دست بدهى و نابود كنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از ياران محمد را به ازدواج حورالعين در آوردم .
واقدى مى گويد: از مشايخ حديث پرسيدم كه آيا ضرار ده تن را كشته شد؟ گفتند: خبرى كه به ما رسيده اين است كه او سه تن را كشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى كه مسلمانان مى گريختند با نيزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، اين براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بكشم .
واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بيان مى كرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى كرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ايشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر كشته شدند. پرسيدم : ابوجهل را چه كسى كشته است ؟ گفتند: ابن عفراء. پرسيدم : اميه بن خلف را چه كسى كشته است ؟ گفتند: خبيب بن يساف ، پرسيدم : عقبه بن ابى معيط را چه كسى كشته است ؟ گفتند: عاصم بن ثابت . و در مورد هر كس كه پرسيدم چه كسى او را كشته است يكى از انصار را نام بردند. و چون پرسيدم : سهيل بن عمرو را چه كسى اسير كرده است ! گفتند: مالك بن دخشم . چون به جنگ احد آمديم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند كه ما را به آن دسترسى نيست ناچار چند روزى مى مانيم و بر مى گرديم ، ولى اگر از احصارهاى خود بيرون آيند، انتقام خود را مى گيريم كه شمار ما بيشتر از شمار ايشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستيم ، زنها را هم با خود آورده ايم كه كشتگان جنگ بدر را به ياد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسيارى هستيم كه آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ايشان افزون است . سرانجام تقدير چنان شد كه بيرون آمدند و رويا روى قرار گرفتيم و به خدا سوگند در قبال آنان پايدارى نكرديم شكست خورديم و پشت به جنگ داديم و گريختيم . من با خود گفتم اينكه از جنگ بدر هم سخت تر شد. و به خالد بن وليد گفتم : بر اين قوم حمله كن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بينى ! ناگاه متوجه شدم كوهى كه تير اندازان بر آن بود خالى است .
گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه كن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله كرديم و چون به كوه رسيديم هيچ كسى را كه اهميتى داشته باشد، بر آن نديديم . تنى چند ديديم كه ايشان را كشتيم و به لشكرگاه مسلمانان وارد شديم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج كردن لشكرگاه ما بودند كه ما اسبها را بر ايشان تاختيم و آنان از هر سو گريزان شدند و ما شمشير بر آنان نهاديم و هر گونه خواستيم انجام داديم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج كه كشندگان ياران ما بودند پرداختم . هيچ كس را نديدم كه گريخته بودند ولى به اندازه دوشيدن ناقه اى طول نكشيد كه انصار يكديگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آويختند. ما كه سوار بر اسب بوديم در قبال آنان ايستادگى كردم و ايشان هم در قبال ما ايستادگى كردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى كردند و من پياده شدم و ده تن از ايشان را كشتم . از يكى از آنان مرگ دردناكى را بر خود تصور كردم ، او كه با من دست به گريبان شده بود و از من جدا نمى شد، چندان ايستادگى كرد كه من بوى خون را استشمام كردم . تا آنكه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد. سپاس خداى را كه آنان را با شهيد شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با كشته شدن به دست آنان خوار نفرمود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى از ذكوان بن عبدقيس خبر دارد؟ على عليه السلام فرمود: من سوارى را ديدم كه از پى او اسب مى تاخت تا به او رسيد و مى گفت من رهايى نمى يابم اگر تو رهايى يابى ، و با اسب بر ذكوان كه پياده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگير كه من پسر علاجم ! و ذكوان را كشت . من به سوار حمله كردم و با شمشير ضربتى بر پايش زدم كه آن را از نيمه رانش ‍ قطع كردم و سپس او را از اسب پايين كشيدم و كشتم و ديدم ابوالحكم بن اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : چون در جنگ احد مردم روى به گريز نهادند اميه بن ابى حذيفه بن مغيره در حالى كه زره بر تن داشت و سرا پا پوشيده از آهن بود و جز دو چشم او چيزى ديده نمى شد، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر.
مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، اميه او را كشت . من آهنگ اميه كردم و با شمشير به فرق سرش زدم او كلاهخود بر سر داشت و زير كلاهخود مغفر پوشيده بودت ضربت من به سبب كوتاهى قامتم كارگر نيفتاد و او با شمشير بر من ضربتى زد كه آن را با سپر خويش گرفتم و شمشيرش در سپرم گيرد كرد، او به زمين افتاد و چندان كوشش كرد كه شمشير خود را از سپرم بيرون كشيد و همچنانكه بر زانو در آمده بود، شروع به شمشير زدن كرد.
من متوجه شدم كه قسمتى از زره او كه زير بغلش بود پاره است ، شمشير را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خويش را بيان مى كرد و مى فرمود: من پسر عاتكه ها هستم (195) و نيز مى فرمود: من پيامبرى هستم كه هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .
واقدى مى گويد: در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود. انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالك از كنار آن گذشت و پرسيد: چه چيزى شما را از كار فرو نشانده است ؟ گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است .
گفت : زندگى پس از او به چه كار شما مى آيد؟ برخيزند و همان گونه كه او كشته شد شما هم كشته شويد. سپس خود برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم كه خداوند او را به صورت امتى يكتا مبعوث كند، گويد تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنكه خواهرش او را شناخت .
واقدى مى گويد: گفته اند كه مالك بن دخشم بر خارجه بن زيد زهير گذشت كه كنارى نشسته بود و سيزده كارى بر امعاء و احشاء او خورده بود. مالك گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد كشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد، خداوند زنده است نه كشته مى شود و نه مى ميرد. محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود، تو برو از دين خود پاسدارى كن .
گويد: مالك بن دخشم بر سعد بن ربيع هم كه دوازده زخم كارى كشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آيا مى دانى كه محمد كشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود، تو از دين خودت پاسدارى و براى آن جنگ كن كه خداوند زنده اى است كه نمى ميرد.
محمد بن اسحاق مى گويد: (196) محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى كه از قبيله بنى نجار است براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى مى رود ببيند بر سر سعد بن ربيع چه آمده است ، آيا در زمره زندگانى است يا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من اين كار را انجام مى دهم . او را ميان كشتگان پيدا كرد كه هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمان داده است جستجو كنم و ببينم تو از زندگانى يا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پيامبر صلى الله عليه و آله برسان و بگو سعد مى گويد خدايت به تو از جانب ما بهترين پاداشى را كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد عنايت فرمايد، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربيع مى گويد تا هنگامى كه چشمى از شما باز است اگر به پيامبر صلى الله عليه و آله شما آسيبى برسد هيچ عذرى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . گويد هنوز از كنار او حركت نكرده بودم كه در گذشت . به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود: بار خدايا از سعد بن ربيع راضى باش .
واقدى مى گويد: عبدالله بن عمار از حارث بن فضيل خطمى براى من نقل كرد كه به هنگامى كه مسلمانان پراكنده و بر دست و پاى مرده بودند، ثابت بن دحداحه شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى گروه انصار پيش من آييد، پيش من كه من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد، خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند ياور و پيروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پيوستند و او با مسلمانانى كه همراهش ‍ شده بودند شروع به حمله كرد. فوجى گران از دشمن كه سران ايشان همچون خالد بن وليد و عمرو بن عاص و عكرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند. خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند. خالد بن وليد با نيزه به ثابت حمله كرد و چنان نيزه اى زد كه ثابت كشته در افتاد و آن افراد انصار هم كه با او بودند كشته شدند.
گفته مى شود: اين گروه آخرين افراد مسلمان بودند كه در جنگ احد كشته شدند.
عبدالله زبعرى (197) ضمن قصيده اى موضوع جنگ احد را چنين سروده است :
هان ! كه بايد از دو چشمت اشكها ريزان شود كه در ريسمان جوانى گسستگى آشكار شد...
ابن زبعرى همچنين در قصيده مشهور ديگرى اينچنين سروده است : (198) اى غراب البين - كلاغى كه بانگ جدايى سر مى دهد - شنيدى و بگو و همانا بر كارى كه انجام يافته است مويه گرى مى كنى ، همان خير و شر را نهايتى است و گور توانگر و بينوا يكسان و هموار است ، هر خير و نعمتى زوال مى يابد و پيشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد... (تا آنجا كه مى گويد) اى كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند - كشته شدند - اينك بيتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نيزه مى ديدند... (199)
مى گويد (ابن ابى الحديد): بسيارى از مردم معتقدند كه اين بيت اين قصيده كه مى گويد: كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند... از يزيد بن معاويه است ، كسى كه خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بيت از يزيد است . به او گفتم : يزيد هنگامى كه سر امام حسين را پيش او بردند به اين شعر تمثل جسته است و سراينده شعر ابن زبعرى است . دلش به اين گفته من آرام نگرفت تا آنكه برايش توضيح دادم و گفتم مگر نمى بينى كه مى گويد خزرج از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شد. و از امام حسين عليه السلام افراد قبيله خزرج دفاع نكرده و در جنگ شركت نداشته اند، و اگر شعر از يزيد مى بود، شايسته بود بگويد بنى هاشم از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شدند.
يكى از حاضران گفت : شايد اين بيت را يزيد پس از داستان حره گفته باشد. گفتم : آنچه نقل شده اين است كه يزيد اين شعر را هنگامى كه سر امام حسين عليه السلام را پيش او برده اند خوانده است . همچنين نقل شده است كه اين شعر از ابن زبعرى است بنابراين جايز نيست آنچه را كه نقل شده است رها كنيم و به آنچه نقل نشده است استناد شود. (200)
درباره اين شعر اين را هم بگويم كه من در حالى نوجوانى كه در نظاميه بغداد تحصيل مى كردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست كتابخانه نظاميه بود، باتكين رومى هم كه به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مكى حاجب هم در خانه او بودند. داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اينكه مسلمانان به كوه پناه بردند و شب فرا رسيد و ميان ايشان و مشركان حايل شد، به ميان آمد. جعفر بن مكى به اين دو بيت ابوتمام تمثل جست كه گفته است :
اگر تاريكى و قله كوهى كه به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ايشان بدون قله - سر - مى شد، آرى بايد فرا رسيدن تاريكى و كوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاريكى و كوه ذرود هستند. (201) باتكين گفت : مگو بلكه اين آيه را تلاوت كن : همانا كه خداوند وعده خود را براى شما راست گردانيد، هنگامى كه شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى كشتيد تا آنگاه كه سستى و نزاع در كار كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما نمود، نافرمانى كرديد. برخى از شما دنيا را مى خواهد و برخى آخرت را، سپس خداوند شما را از ايشان باز گرداند تا شما را بيازمايد همانا خداوندتان عفو فرمود كه خداوند بر مومنان داراى بخشايش ‍ است . (202) و باتكين مسلمانانى پاك نهاد بود و حال آنكه جعفر كه خداوند نسبت به او مسامحه فرمايد، درباره دين او سخنها و طعنه ها گفته مى شد.
جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد.
سخن درباره كسانى از قريش كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند.
بسم الله الرحمن لرحيم
واقدى مى گويد: از ميان افراد قريش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قميئه (203) كه يكى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با يكديگر هم پيمان شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را بكشند. چون در جنگ احد خالد بن وليد از پشت سر به مسلمانان حمله كرد و صفها در هم آميختند و مشركان بر مسلمانان شمشير نهادند، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله عليه و آله زد و دندانهاى پيشين آن حضرت را شكست و چهره رسول خدا را چنان درهم كوفت كه حلقه هاى مغفر در گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله فرو شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گرديد.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه عتبه دندانهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه كسى كه بر گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و آنها را زخمى كرده است ابن قميئه بوده است و آن كس كه بر لب پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شكسته است عتبه بن ابى وقاص ‍ بوده است .
واقدى مى گويد: ابن قميئه روز جنگ احد پيش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمايى كنيد، سوگند به كسى كه به او سوگند مى خورند اگر او را ببينم مى كشمش . او كنار رسول خدا رسيد و شمشير خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ انداخت و پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشيده بود سنگين بود و از اسب در گودالى كه پيش روى اسب قرار داشت در افتاد.
واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله در آن گودال افتاد، هر دو زانويش خراشيده و زخمى شد. ابوعامر فاسق ميان آوردگاه گودالهايى كنده بد كه شبيه خندقهاى مسلمانان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله بدون آنكه متوجه باشد، كنار يكى از آنها ايستاده بود كه در آن افتاد و زانوهايش زخمى شد. شمشير ابن قميئه كارگر واقع نشد. ولى سنگينى شمشير و ضربه موجب به زمين افتادن رسول خدا گرديد و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه على عليه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر كمك مى كرد خود را از گودال بيرون كشيد و بر پاى ايستاد.
واقدى مى گويد: ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد از ابو بشر مازنى نقل مى كند كه مى گفته است : من كه نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئيه را ديدم كه شمشير خود را فراز سر رسول خدا برد و ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله با دو زانوى خود در گودالى كه پيش پايش بود افتاد و از نظر پوشيده ماند. من كه نوجوان بودم شروع به فرياد كشيدن كردم تا آنكه ديدم مردم به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله دويدند و نگريستم كه طلحه بن عبيدالله كمربند پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .
واقدى مى گويد: و گفته شده است آن كسى كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است ابن شهاب زهرى بوده است و كسى كه دو دندان رسول خدا را شكسته و لبهاى ايشان را زخمى كرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن كسى كه گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را چنان زخمى كرد كه حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قميئه بوده است . از شكاف زخمى كه بر پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده بود چندان خون روان شد كه ريش آن حضرت را از خون خيس كرد. سالم ، برده آزاد كرده و وابسته ابوحذيفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممكن است مردمى كه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود كه ايشان را به سوى خدا فرا مى خواند اين چنين مى كنند رستگار شوند. در اين هنگام خداوند متعال اين گفتار خود را نازل فرمود كه مى فرمايد: نيست براى تو از امر چيزى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند ايشان را كه ستمكارانند. (204)
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام فرمود: خشم خداوند بر قومى كه دهان رسول خدا را خون آلود كردند شديد است . خشم خداوند بر قومى كه چهره رسول خدا را زخم و خونى كردند سخت است . خشم خداوند بر مردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را بكشد، سخت است .
سعد مى گويد: اين نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسكين داد و چندان به كشتن او حريص بودم كه به هيچ چيز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا كه مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سركش و نافرمان بود، دوبار صفهاى مشركان را شكافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بكشم ولى او همچون روباه از من مى گريخت . بار سوم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آيا مى خواهى خودت را به كشتن دهى ؟ و من خود دارى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هيچ يك از كسانى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و او را زخمى كرده بود به پايان نرسيد. عتبه بن ابى وقاص مرد، در مورد ابن قميئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه كشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تيرى به مصعب بن عمير زد كه به مصعب خورد و او را كشت و در همان حال مى گفت : بگير كه من پسر قميئه ام . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند خوار و زبونش فرمايد. ابن قميئه در حالى كه مى خواست ماده بزى را بدوشد، ماده بز او را شاخ زد و كشت و جسد او را ميان كوهها پيدا كردند و اين به سبب نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر او بود. ابن قميئه هنگامى كه پيش ياران خود برگشته بود گفته بود كه او محمد صلى الله عليه و آله را كشته است . او يكى از افراد خاندان ادرم و از قبيله بن فهر بود.
بلاذرى نام عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره كسانى كه در جنگ احد براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند آورده است . (205)
بلاذرى همچنين مى گويد كه آن كسى كه پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرد شكست ابن شهاب بوده است كه همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نياى محدث و فقيه مشهور محمد بن مسلم بن عبيدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قميئه هم مردى بى دندان و داراى چانه كوتاه و ناقص بود. نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قميئه را ننوشته اند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): از نقيب ابو جعفر درباره نام او پرسيدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آيا همان عمرو بن قميئه شاعر است ؟ گفت : نه ، كس ‍ ديگرى است . (206)
گفتم : بنى زهره را چه چيز واداشته است كه در جنگ احد با آنكه داييهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده مى شوند، (207) آن كارهاى گران را انجام دادند، به ويژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفيان آنان را تحريك كرد و به هيجان آورد و به انجام بدى وادار كرد، كه آنان در جنگ بدر از ميان راه به مكه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند. ابوسفيان كالاهاى ايشان در كاروان را توقيف كرد و به ايشان نپرداخت و سفلگان مردم مكه را بر ايشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى كردند كه چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه كارى در كار محمد صلى الله عليه و آله متهم مى كردند و چنان اتفاق افتاد كه ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان كارها سر زد.
بلاذرى مى گويد: عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد كه پس از تحمل رنج بسيار در گذشت و ابن قميئه در معركه كشته شد و هم گفته شده است كه او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .
بلاذرى مى گويد: واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى كنم فراموش كرده است . يكى از افراد قريش براى من نقل كرد كه عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مكه افعى گزيد و مرد. بلاذرى مى گويد: از يكى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسيدم ، منكر آن شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نفرين فرموده باشد يا آنكه او پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته باشد و گفتند: آن كس كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .
عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام را شكسته باشد و گفتند: آن كس ‍ كه چهرء پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .
عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى كشته شدن او را نقل كرده است .
واقدى مى گويد: عبدالله بن حميد بن زهير همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه از ضربت ابن قميئه از اسب سقوط كرد، در حالى كه سرا پا پوشيده از آهن بود، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهيرم ، محمد را به من نشان دهيد كه به خدا سوگند او را مى كشم يا در آن راه كشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پيش بيا و با كسى كه با جان خود جان محمد را حفظ مى كند جنگ كن . ابودجانه اسب او را پى كرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشير بر او ضربه زد و گفت : بگير كه من پسر خرشه ام ! و او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بود و بر او مى نگريست و مى فرمود: بار خدايا از پسر خرشه راضى باش كه من از او خوشنودم . اين روايت واقدى است كه بلاذرى هم آن را نقل كرده و گفته است ، عبدالله بن حميد را ابودجانه كشته است . (208)
اما محمد بن اسحاق مى گويد: كسى كه عبد الله بن حميد را كشته است على بن ابى طالب عليه السلام است و شيعه هم همين عقيده را دارند. (209)
واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند: كه گروهى را عقيده بر اين است كه عبدالله حميد در جنگ بدر كشته شده است و همان سخن نخست صحيح است كه و در جنگ احد كشته شده است و بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين افتاد و برخاست به على عليه السلام فرمود: اين گروه را كه آهنگ من دارند كفايت كن . و على بر آنان حمله كرد و ايشان را به هزيمت راند و از ميان ايشان عبدالله بن حميد را كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بود كشت . آنگاه گروهى ديگر بر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله آوردند، باز به على فرمود: ايشان را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گريختند و على عليه السلام از ميان آنان اميه بن ابى حذيفه بن مغيره مخزومى را كشت .
گويد: در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى كند كه او در حالى كه اسب خود را به شدت مى تاخت پيش آمد و چون نزديك رسول خدا رسيد گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله راه را بر او بستند كه او را بكشند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: كنار رويد و خود در حالى كه زوبين در دست داشت برخاست و بر او زوبين انداخت و زوبين به فاصله اى كه ميان كلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افكند و يكى از دنده هايش شكست . گروهى از مشركان او را كه بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به مكه بر مى گشتند ميان راه مرد. گويد در مورد او اين آيه نازل شد كه تو تير نينداختى آنگاه كه تير انداختى بلكه خداى تير انداخت (210) گويد منظور پرتاب كردن زوبين بر اوست .
واقدى مى گويد: يونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن كعب بن مالك از پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فديه پسرش به مدينه آمد و پسرش در جنگ بدر اسير شده بود. ابى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مرا اسبى است كه هر روز پيمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بكشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه كه به خواست خداوند متعال من ترا در حالى كه سوار بر آن خواهى بود مى كشم .
و گفته شده است : ابى اين سخن را در مكه گفته بود و چون در مدينه به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: نه كه به خواست خداوند متعال من او را در حالى كه سوار بر آن اسب است خواهم كشت .
گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود، در جنگ احد به ياران خود فرمود: بيم آن دارم كه ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد، هرگاه او را ديديد مرا آگاه كنيد. ناگاه ابى در حالى كه بر اسب خود با تاخت مى آمد آشكار شد و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و شناخت و با صداى بلند فرياد كشيد كه اى محمد اگر تو نجات يابى من نجات نخواهم يافت . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا هر كار كه مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده كه فرا رسيد و اگر اجازه فرمايى يكى از ما بر او حمله برد پيامبر صلى الله عليه و آله نپذيرفت و ابى نزديك آمد.
پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگين به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراكنده شديم و هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به تلاش و كوشش ‍ مى افتاد. هيچ كس چون نبود و زوبين را به گردن ابى ، كه بر اسبش سوار بود، پر تاب فرمود. ابى از اسب سقوط نكرد ولى همچون گاو خوار مى كشيد و به خرخر افتاد. يارانش به او گفتند: اى ابا عامر ترا باكى نيست و اگر اين زوبين به چشم يكى از ما مى خورد چندان زيانى نمى رساند. گفت سوگند به لات و عزى كه اين ضربت كه بر من رسيد اگر به همه مردم ذوالمجاز (211) مى رسيد همگى مى مردند، مگر محمد نگفته است او را خواهم كشت .
قريش او را از معركه با خود بردند و اين كار آنان را از تعقيب رسول خدا صلى الله عليه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده ياران خود به دامنه كوه رسيد.
واقدى مى گويد: و گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از زبير گرفت و در همان حال كه پيامبر صلى الله عليه و آله داشت زوبين را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد كه شمشير زند. مصعب بن عمير با او روياروى شد و خود را ميان او و پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داد و با شمشير به چهره ابى زد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد كه ميان زره و خود قرار داشت و زمين را به آنجا پراند و ابى در حالى كه خوار مى كشيد در افتاد.
واقدى همچنين مى گويد: عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ (212) به هنگام باز گشت قريش به مكه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى كه ساعتى از شب گذشته بود، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه ديدم آتشى بر افروخته شد كه از آن ترسيدم ، نزديك رفتم و ديدم مردى كه در زنجير بسته بود از آن بيرون آمد و فرياد مى كشيد عطش عطش . صداى مرد ديگرى را شنيدم كه مى گفت : آبش ‍ مده ، اين ابى خلف است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را كشته است . من گفتم : هان كه از رحمت خدا دور باشى .
و گفته مى شود كه ابى در سرف (213) در گذشته است
سخن درباره فرشتگان كه آيا در جنگ احد فرود آمده و جنگ كرده اند يا نه
واقدى مى گويد: زبير بن سعيد از عبدالله بن فضل براى من نقل كرد كه مى گفه است : پيامبر صلى الله عليه و آله لواى لشكر خود را به مصعب بن عمير داد و سپس عمير داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله در پايان آن روز مى فرمود: اى مصعب به پيش ! فرشته به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : من مصعب نيستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است كه با او تاييد شده است .
واقدى مى گويد: از ابومعشر هم شنيدم كه همين سخن را مى گفت .
گويد: عبيده دختر نايل از قول عايشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برايم نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد مى ديدم به سوى من تير زده مى شود ولى مردى سپيد و خوش چهره كه او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم كه او فرشته بوده است .
واقدى مى گويد: ابراهيم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را ديدم كه جامه هاى سپيد بر تن دارند، يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى كردند.
آن دو را نه پيش از آن و نه پس از آن ديدم .
گويد: عبدالملك بن سليمان از قطن بن وهب از عبيد بن عمير برايم نقل كرد كه مى گفته است چون قريش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پيروزيهاى خود در انجمنهاى خويش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپيد چهره اى را كه در جنگ بدر مى ديديم نديديم .
گويد: عبيد بن عمير مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نكردند.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عبدالمجيد بن سهيل از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد حتى يك فرشته هم به يارى رسول خدا نيامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظير همين سخن از عكرمه هم نقل شده است .
گويد: مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نكردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ كردند.
گويد: و از ابو هريره روايت است كه گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود كه اگر پايدارى كنند آنان را مدد رساند و چون پراكنده شدند، فرشتگان در آن روز جنگ نكردند.
سخن در چگونگى كشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه
واقدى مى گويد: وحشى - قاتل حمزه - برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر كشته شده است ، اگر تو يكى از اين سه تن را بكشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب يا حمزه بن عبدالمطلب را كه من در اين قوم كسى جز اين سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بينم . وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى كه من بر او دست نخواهم يافت و يارانش او را هرگز رها نمى كنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببينم ياراى بيدار كردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقيب و جستجو خواهم كرد. وحشى مى گويد: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم كه در همان حالى على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دورانديش ديدم كه فراوان اطراف خود را مى پايد. با خود گفتم : اين كسى نيست كه من در جستجويش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم كه سر از پاى نشناخته حمله مى كند. پشت سنگى براى او كمين كردم . چشم حمزه كم نور بود و صداى نفس او كه با خشم بيرون مى آمد شنيده مى شد. سباع بن ام نيار (214) راه را بر حمزه بست ، مادر سباع كه كنيز شريف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مكه كودكان را ختنه مى كرد، كنيه سباع ابو نيار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها! كار تو هم به آنجا كشيده است كه بر ما حمله كنى و مردم را بر ضد ما يارى دهى ! پيش آى ، حمزه او را چند قومى با خود كشيد و سپس او را افكند و زانو بر سينه اش نهاد و سرش را بريد همان گونه كه سر گوسپند را مى برند. آنگاه مرا ديد و به سوى من خيز برداشت و همينكه به مسيل پايش لغزيد و در همين حال من زوبين خود را به حركت در آوردم و رها كردم و چنان به تهيگاه حمزه خورد كه از مثانه اش بيرون آمد. گروهى از يارانش گرد او جمع شدند و شنيدم كه او را صدا مى زنند و مى گويند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد. گفتم : به خدا سوگند كه اين مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمويش به ياد آوردم . ياران حمزه همينكه يقين به مرگ او پيدا كردند از كنار جسدش پراكنده شدند و مرا نديدند. من دويدم و شكم حمزه را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را كشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : اين جگر حمزه است . آن را به دندان گزيد و پاره اى از آن را جويد و از دهان بيرون انداخت و نفهميدم كه نتوانست بجود و بخورد يا خوشش نيامد! آنگاه زر و زيور و جامه هاى خود را بيرون آورد و به من داد و گفت : چون به مكه رسيديم ترا ده دينار خواهد بود. سپس به من گفت : جاى كشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم . اندامهاى نرينه و گوشها و بينى او را بريد و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست كرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مكه آورد.
واقدى مى گويد: عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبيدالله بن عدى بن خيار براى من نقل كرد كه مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتيم .
پس از نماز عصر به شهر حيص رسيديم و پرسيديم : وحشى كجاست ؟ گفتند: در اين ساعت نمى توانيد او را ببينيد كه هم اكنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد. ما كه هشتاد تن بوديم به خاطر ديدار او شب را همانجا مانديم . پس از آنكه نماز صبح را خوانديم به خانه وحشى رفتيم . پيرمردى فرتوت شده بود و براى او تشكچه اى كه فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند. به او گفتيم درباره كشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نيامد و سكوت كرد. گفتيم : ما فقط به خاطر تو ديشب را اينجا مانده ايم . گفت : من برده جبير بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به ياد دارى و ديدى كه طعيمه بن عيد را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب كشت و از آن روز تا كنون زنهاى ما گرفتار اندوه شديدى هستند، اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. من با مردم بيرون آمدم و با خود چند زوبين داشتم ، هرگاه از كنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز بايد انتقام بگيرى و دلها را خنك كنى . چون به احد رسيديم حمزه را ديدم كه سخت به مردم حمله مى كند و سر از پا نمى شناسد، من براى او پشت درختى كمين كردم ، حمزه مرا ديد و آهنگ من كرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او كرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها كارت به آنجا كشيد كه به ما حمله كنى ، جلو بيا.
حمزه به او حمله كرد و پاهايش را كشيد و او را بر زمين كوبيد و كشت و شتابان آهنگ من كرد ولى گودالى پيش پاى او قرار داشت كه لغزيد و در آن افتاد. من زوبينى پرتاب كردم كه به زير نافش خورد و از ميان دو پايش بيرون آمد و او را كشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زيور خود را به من داد، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار (215) بود و دو دستبند سيمين و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت كه همه را به من بخشيد.
اما در مورد مسيلمه ، ما وارد حديقه الموت شديم و همينكه مسيلمه را ديدم بر امير المومنين او زوبين پرتاب كردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشير زد و خداى تو داناتر است كه كدام يك از ما دو تن او را كشته ايم ، البته من شنيدم كه زنى از بالاى ديوار فرياد مى كشيد كه مسيلمه را آن برده حبشى كشت .
عبيدالله بن عدى - راوى اين روايت - مى گويد: به وحشى گفتم : آيا مرا
مى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتكه دختر عيص نيستى ؟ گفتم : چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اينكه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم كه شيرت دهد ديگر نديده ام هنوز لاغر و سپيدى پاهايت را در نظر دارم كه گويى همين امروز بوده است .
محمد بن اسحاق در كتاب مغازى روايت مى كند كه هند در آن روز خود را بالاى سنگى كه مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند اين ابيات را خواند:
ما شما را در قبال جنگ بدر مكافات كرديم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمويش و پسر نوجوانم ياراى شكيبايى نيست ، خود را تسكين دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سينه ام را شفا بخشيد در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه كه استخوانهايم در گورم از هم بپاشد.
هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنين پاسخ داده است :
اى هند! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مايه و مكار كافر...
محمد بن اسحاق مى گويد: و از جمله اشعار ديگرى كه هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى كرده است اين ابيات است :
در جنگ احد خود را از حمزه تسكين دادم و شكمش را از ناحيه جگرش ‍ دريدم ، اين كار اندوه گران و دردانگيز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آميخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شيران بر شما حمله آورديم .
محمد بن اسحاق مى گويد: صالح بن كيسان براى من نقل كرد كه گفته اند، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفريعه ! اى كاش شنيده بودى كه هند چه مى گفت ، به اى كاش سرمستى او را ديده بودى كه چگونه روى سنگى ايستاده بود و رجز خوانى مى كرد، او اى كاش مى شنيدى كه چگونه كارى را كه نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى كرد. حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام كه در كوشك و برج بودم ، زوبين را ديدم كه در هوا به حركت آمد و با خود گفتم : اين سلاح از اسلحه عرب نيست و گويا همان زوبين به حمزه پرتاب شده است و ديگر چيزى نمى دانم . اينك برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما كفايت كنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابيات زير را در هجو هند دختر عتبه سرود:
آن زن فرو مايه سرمستى و شادى كرد و خوى او فرو مايگى است كه با كفر سر مستى كرده است ...
حسان همچنين ابيات زير را هم در نكوهش هند سروده است :
اين كودكان فرو مايه كه در ريگزارهاى اجياد و ميان خاكها افتاده اند و بر خاك مى غلتند از كيست ؟...
با ابيات ديگرى كه چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .
واقدى از قول صفيه دختر عبد المطلب نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدينه بوديم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع (216) بود، تنى چند از يهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها كردند. من به حسان گفتم : اى ابن فريعه كارى بكن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ كنم . در همين حال يك يهودى شروع به بالا آمدن از برج كرد. من به حسان گفتم : شمشيرت را به من بده و ترا كارى نباشد، چنان كرد، من گردن آن يهودى را زدم و سرش را ميان ديگران پرتاب كردم كه چون آن را ديدند پراكنده شدند. صفيه مى گويد: در آغاز روز همچنان كه در برج فارع و مشرف بر برجهاى ديگر بودم مى نگريستم ، ناگاه زوبينها را ديدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبين هم دارد و نمى دانستم كه همين زوبين به برادرم - حمزه - پرتاب شده است . صفيه مى گويد: در آخر روز طاقت نياوردم و خودم را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، من همان هنگام كه در برج بودم از طرز رفتار حسان كه به دورترين نقطه برج پناه برد دانستم كه مسلمانان است برگشت و كنار ديوار برج ايستاد. همينكه من همراه گروهى از زنان انصار نزديك رسيديم ، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را پراكنده ديدم و نخستين كسى را كه ديدم برادر زاده ام على بود. او به من گفت : عمه جان برگرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند. گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببينمش ، على اشاره اى پوشيده كرد و من خود را پيش آن حضرت كه زخمى شده بود رساندم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه كرد و مى فرمود: عمويم چه كرد؟ از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دير كرد، على بن ابى طالب عليه السلام به آن منظور رفت و در همان حال اين ابيات را مى خواند: پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى كار مهمى سر گشته و گم گشته است گويا در جستجوى بهشت است . تا آنكه على عليها السلام پيش حارث رسيد و حمزه را كشته ديد برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را آگاه ساخت . (217) پيامبر صلى الله عليه و آله پياده آمد و كنار جسد حمزه ايستاد و فرمود: هرگز جايى كه براى من خشم برانگيزتر از اينجا باشد نايستاده ام . در اين هنگام صفيه آشكار شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به زبير فرمود: مادرت را از من دور كن و در همان حال مشغول كندن گور براى حمزه بودند. زبير به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند. گفت : من تا پيامبر صلى الله عليه و آله را نبينم بر نمى گردم و همينكه آن حضرت را ديد گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه كجاست ؟ فرمود: ميان مردم است . صفيه گفت : تا او را نبينم بر نمى گردم . زبير مى گويد: من مادر خود را همانجا روى زمين نشاندم تا جسد حمزه به خاك سپرده شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر نه اين بود كه زنان ما افسرده مى شدند، جسد عمويم را به خاك نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قيامت از ميان شكم و چينه دان آنان محشور شود.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون صفيه آمد، انصار ميان او و پيامبر حائل شدند. رسول خدا فرمود: رهايش كنيد و آزادش بگذاريد. صفيه آمد و كنار پيامبر نشست و هرگاه كه او بلند مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم بلند مى گريست و هرگاه آهسته مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم آهسته گريه مى كرد. فاطمه عليها السلام هم شروع به گريستن كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از گريه او گريست و سپس ‍ فرمود: هرگز مصيبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسيده است . آنگاه خطاب به صفيه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد كه هم اكنون جبريل عليه السلام به من خبر داد كه براى ساكنان آسمانهاى هفتگانه چنين نوشته اند كه حمزه بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خداست .
واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه حمزه را به سختى مثله كرده اند سخت اندوهگين شد و فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم سى تن از ايشان را مثله خواهم كرد و خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود: اگر مكافات مى كنيد همان گونه و اندازه مكافات كنيد كه مكافات شده ايد و اگر شكيبايى كنيد به مراتب براى شكيبايانن بهتر است . (218) پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حتما شكيبايى مى كنيم و هيچ يك از قريش را مثله نفرمود.
واقدى مى گويد: ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شديد پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد به دشنام دادن به قريش كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار به او فرمود بنشين . (219) سپس فرمود: اى ابو قتاده قريش اهل امانت هستند هر كس بى مورد و ياوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاك مى مالد. شايد هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و كارهاى خودت را در قبال اعمال و كارهاى ايشان كوچك بشمارى ، اگر نه اين بود كه قريش سر مست مى شد، خبر مى دادم كه چه منزلتى در پيشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت : اى رسول خدا، به خدا سوگند كه چون آنان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خدا چنين كردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود: آرى راست مى گويى كه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند.
واقدى مى گويد: پيش از آنكه جنگ احد شروع شود، عبدالله بن جحش ‍ گفت : اى رسول خدا! مى بينى كه كار اين قوم به كجا كشيده است ، من از خداوند چنين مسالت كردم و عرضه داشتم بار خدايا سوگندت مى دهم كه چون فردا با دشمن رويا روى شويم آنان مرا بكشند و شكم مرا بدرند و مرا مثله كنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنين كردند و من عرضه دارم در راه تو. اينك اى رسول خدا! از تو تقاضاى ديگرى دارم و آن اين است كه پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگيرى . فرمود: آرى . عبدالله به جنگ رفت و كشته شد و به بدترين صورت مثله شد. او با حمزه در يك گور به خاك سپرده شد و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرستى ميراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خيبر خريد. (220)
واقدى مى گويد: حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پيش آمد، پيامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . گفت : اى رسول خدا در كدام مورد؟ فرمود: نسبت به دايى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و انااليه راجعون ، خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . پرسيد: در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود: خدايش ‍ رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خداوند محاسبه كن . پرسيد در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمير. حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند؟ گفته است : واى بر بيوگى .
محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: حمنه فرياد بر آورد و ولوله انداخت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به حمنه فرمود: چرا چنين گفتى ؟ گفت : يتيمى پسرانش را به ياد آوردم و مرا به بيم انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله دعا فرمود كه خداوند متعال سرپرست و جانشين پسنديده اى براى آنان فراهم فرمايد. حمنه سپس با طلحه بن عبيدالله ازدواج كرد و محمد بن طلحه را براى او زاييد، طلحه بن عبيدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود.
سخن درباره كسانى كه در جنگ احد با پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند
واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ احد همينكه مردم براى جنگ صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله زير پرچم مصعب بن عمير نشست و چون پرچمداران قريش كشته و مشركان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشكر آنان حمله بردند و تاراج كردند، براى بار دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان بر لشكرگاه آنان حمله بردند تاراج كردند، براى بار و دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگير ساختند. مصعب بن عمير كه پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد. رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد. رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن ايستاد و يارانش گرد او ايستاد بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد (221) كه يكى از افراد خاندان عبدالدار بود، مقداد مى گويد: رايت اوسيان را همراه اسيد بن حضير ديدم . مشركان ساعتى جنگ و كشتار كردند و صفها از هم پاشيده و درهم آميخته بود و مشركان همان شعار خود را كه زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تكرار مى كردند و به خدا سوگند كشتارى سخت از ما كردند و نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند. سوگند به كسى كه به او را به حق مبعوث فرموده است پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود يك وجب هم تكان نخورد و همچنان رويا روى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از يارانش پيش او مى رفتند و گاه پراكنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى ديدم كه يا با كمان خود تير مى انداخت يا سنگ پرتاب مى كرد، تا آنكه دشمنان كناره گرفتند و دو گروه از يكديگر جدا شدند. گروهى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادگى كردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.
مهاجران عبارت بودند از على عليه السلام و ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبيدالله و ابو عبيده تن جراح و زبير بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن حنيف و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پايدارى كردند و نگريختند و افرادى كه اين موضوع را روايت مى كنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسيد بن حضير نام مى برند.
واقدى مى گويد: هشت تن هم در آن روز با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت ايستادگى تا مرگ را كردند كه سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران ، على عليه السلام و طلحه زبير بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف بودند هيچ يك از ايشان در جنگ احد كشته نشد و ديگر مسلمانان همگى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله از پى آنان ايشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزديك مهراس (222) رسيدند. واقدى همچنين مى گويد: عتبه بن جبير، از يعقوب بن عيمر بن قتاده برايم نقل كرد كه مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند و هر يك از ايشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.
مى گويد (ابن ابى الحديد): در مورد عمر بن خطاب اختلاف است كه آيا در جنگ احد پايدارى كرده است يا نه . ولى همه راويان اتفاق نظر دارند كه عثمان پايدارى نكرده است . واقدى مى گويد: عمر پايدارى نكرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره كسانى قرار داده اند كه پايدارى كرده و نگريخته است و همگان در اين مورد اتفاق نظر دارند كه ضرار بن خطاب فهرى با نيزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شكر اين نعمت را داشته باشد كه سوگند خورده ام هيچ مردى از قريش را نكشم .
اين موضوع را محمد بن اسحاق و ديگران هم روايت كرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در اين است كه آيا ضرار بن خطاب به عمر در حالى كه مى گريخته و بيمناك بوده است نيزه اى ملايم زده يا در حالى كه ثابت قدم و پيشرو بوده است . كسانى كه مى گويند در حال فرار بوده است نگفته اند كه عمر هنگام گريز عثمان گريخته باشد يا به سويى كه عثمان رفته است رفته باشد، بلكه مى گويند براى پناه بردن به كوه مى گريخته است و اين عيب و گناهى نيست ، زيرا سرانجام همه آنانى هم كه با پيامبر ايستادگى كردند به كوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است ميان كسانى كه در آخر كار و پس از فروكش كردن آتش جنگ به كوه رفته اند و آنانى كه ضمن جنگ گريخته اند و به كوه پناه برده اند. اگر عمر در آخر كار به كوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پيامبر صلى الله عليه و آله همين گونه رفتار كرده اند. ولى اگر عمر هنگامى كه آتش جنگ شعله ور بوده است به كوه پناه برده باشد، بدون ترديد گريخته است . (223)
ولى راويان اهل حديث در اين اختلاف ندارند كه ابوبكر نگريخته است و پايدار مانده است ، هر چند از او هيچ گونه مشاركت در جنگ و كشت و كشتارى نقل نشده است ولى خود همان پايدارى جهاد است و در همان حد است .
اما راويان شيعه روايت مى كنند كه كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه و سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت پايدارى نكرده است . برخى از راويان شيعه هم روايت كرده اند كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پايدارى كرده اند ولى ابوبكر و عمر را از آن گروه نمى شمارند. بسيارى از ارباب حديث روايت كرده اند كه عثمان سه روز پس از احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: مگر به كجا رسيده بودى و تا كجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحيه اعرض . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عجب گسترده گريخته اى !
واقدى روايت مى كند: به روزگار حكومت عثمان ميان او و عبدالرحمن بن عوف كدورت و بگو مگويى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به وليد بن عقبه پيام فرستاد كه بيايد و چون آمد گفت : پيش برادرت برو و آنچه را به تو مى گويم از قول من به او ابلاغ كن كه كسى ديگر جز ترا نمى دانم كه اين پيام را به او برساند. وليد گفت : انجام خواهم داد. گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گويد من در جنگ بدر شركت كردم و تو شركت نكردى و روز جنگ احد پايدارى كردم و تو گريختى و در بيعت رضوان - شجره - من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون وليد اين پيام را گزارد، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شركت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود سرگرم بودم و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم مرا از غنيمت منظور فرمود و به منزله كسانى بودم كه در جنگ بدر حضور داشتند. روز جنگ احد هم گريختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در كتاب محكم خود از اين گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بيعت رضوان من به مكه رفته بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود كه عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خويش بيعت فرمود و دست چپ پيامبر صلى الله عليه و آله از دست راست من بهتر است و چون وليد اين پاسخ را براى عبدالرحمان آورد، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .
واقدى مى گويد: عمر به عثمان بن عفان نگريست و گفت : اين از كسانى است كه خداوند گناهش را عفو كرده است يعنى كسانى كه به هنگام رويا روى شدن دو لشكر از جنگ گريخته و پشت به جنگ داده اند از چيزى كه عفو فرمود ديگر مواخذه نمى فرمايد. گويد: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسيد، گفت : او در جنگ احد مرتكب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنكه ميان شما مرتكب گناهى كوچك شد و شما او را كشتيد. كسانى كه مى گويند عمر در جنگ احد گريخته است ، به اين روايت استدلال مى كنند كه گفته شده است به روزگار حكومت عمر زنى آمد و يكى از بردهايى را كه پيش عمر بود مطالبه كرد. همراه او يكى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه كرد، عمر به آن زن برد بخشيد و دختر خويش را از آن محروم كرد. چون در اين باره از او پرسيدند، گفت : پدر آن زن روز احد پايدارى كرد و پدر اين يكى روز جنگ احد گريخت و پايدارى نكرد.
و واقدى مى گويد روايت مى كند: كه عمر خودش مى گفته است : همينكه شيطان فرياد آورد كه محمد كشته شد گفتم : بايد به كوه پناه برم و بالا روم گويى همچون بز كوهى بودم . برخى همين سخن را حجت و دليل گريز عمر مى دانند و در نظر من - ابن ابى الحديد - اين حجت نيست ، زيرا دنباله خبر چنين است كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود: و محمد جز پيامبر نيست كه پيش از او پيامبران بودند و در گذشتند (224) و ابوسفيان در دامنه كوه همراه فوج خود بود و كوشش مى كرد كه بالاى كوه برسد. پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت بار خدايا ايشان را نسزد كه بر ما برترى جويند و آنان پراكنده شدند، و اين نشانه آن است كه بالا رفتن عمر بر كوه پس از آن بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوه رفته و اين موضوع براى عمر به منقبت شبيه تر است تا نكوهش .
همچنين واقدى نقل مى كند و مى گويد: ابن ابى سبزه از ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم ، كه نام اصلى ابوجهم عبيد است ، براى من نقل كرد كه خالد بن وليد در شام مى گفت : سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گريز ايشان ديدم كه هيچ كس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و كاملا مسلح بودم ، از آن فوج هيچ كس جز من عمر را نشناخت و ترسيدم اگر همراهان را متوجه كنم آهنگ او كنند و من به عمر نگريستم كه آهنگ كوه داشت .
مى گويد (ابن ابى الحديد): ممكن است اين درست باشد و در اين مساله خلافى نيست كه عمر جنگ را رها كرده و آهنگ كوه كرده است ولى ممكن است اين كار در پايان كار و پس از نااميد شدن مسلمانان از پيروزى صورت گرفته باشد كه در آن هنگام همگى آهنگ كوه كردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و ميان آن دو كينه و ستيز بوده است و بعيد نيست كه خالد حركات عمر را مورد نكوهش قرار دهد.
صحت اين خبر هم كه خالد از كشتن عمر خود دارى كرد معلوم است كه به سبب خويشاوندى نسبى ميان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خويشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغيره است و خالد هم پسر وليد بن مغيره است ، بنابر اين مادر عمير دختر عموى خالد و خويشاوند نزديك اوست و خويشاوندى مايه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقيه معروف شيعه ، كه خدايش رحمت كناد، رفتم . كناد، رفتم . كسى پيش او مغازى واقدى را مى خواند و چون اين عبارت را خواند كه واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفيان آزاد كرده ابن ابى احمد نقل مى كرد كه او گفته است از محمد بن مسلمه شنيدم كه مى گفت : همين دو گوشم شنيد و همين دو چشم من ديد كه روز جنگ احد مردم به سوى كوه مى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى كردند و شنيديم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: اى فلان و اى فلان پيش من آييد، من رسول خدايم و هيچ يك از آن دو هم اعتنايى نكردند و رفتند. در اين هنگام ابن معد به من اشاره كرد كه گوش بده ، گفتم : مگر در اين عبارت چه چيزى است ؟ گفت : اين فلان و بهمان كنايه از عمر و ابوبكر است . گفتم : و جايز است كه كنايه از آن دو نباشد بلكه كنايه از دو تن ديگر باشد. گفت : ميان صحابه كسى جز آن دو نيست كه در مورد فرار و ديگر كارهاى نكوهيده نام برده نشوند و گوينده ناچار از به كار بردن كنايه باشد و فقط همان دو تن هستند كه اين گونه اند. گفتم : اين گمان بيش نيست . گفت : از اين جدل و ستيز خود رهايمان كن . ابن معد سپس سوگند ياد كرد كه واقدى منظورش ابوبكر و عمر بوده است و اگر كس ديگرى غير از آن دو بود به طور صريح مى گفت ، و ديدم كه بر چهره اش ‍ نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقيده اش آشكار شد.
واقدى روايت مى كند: چون ابليس فرياد بر آورد كه محمد كشته شد، مردم پراكنده شدند و برخى از آنان به مدينه رسيدند و نخستين كس كه در مدينه شد و خبر داد كه محمد كشته شد، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود. پس از او مردان ديگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند: اى واى كه از التزام ركاب پيامبر گريخته ايد. ابن ام مكتوم هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى پيشنمازى در مدينه باقى گذاشته بود به ايشان گفت : از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله گريخته اند؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببريد (225) و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسيدن از هر كسى كه با او بر مى خورد كرد تا آنكه قومى ديگر رسيدند و او از سلامتى پيامبر آگاه شد و برگشت . از جمله كسانى كه گريخته بودند عمر و عثمان (226) و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزيه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند. در اين ميان خارجه بن عمر خود را به ملل (227) رسانده بود و اوس بن قيظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقره (228) رسانده بودند. ام ايمن آنان را ديد بر چهره شان خاك پاشاند و به يكى از ايشان گفت : بيا اين دوك را بگير و دوك بريس ! كسانى كه معتقد به فرار كردن عمر هستند به روايت ديگرى هم كه واقدى در مغازى آورده است استدلال مى كنند. واقدى در موضوع صلح حديبيه مى نويسد كه عمر در آن هنگام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و كليد كعبه را مى گيرى و همراه كسانى كه در عرفات و قوت مى كنند وقوف خواهى كرد؟ و حال آنكه هنوز قربانيهاى ما كنار كعبه نرسيده و قربانى نشد است .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا به شما گفتم در اين سفر اين چنين خواهى بود؟ عمر گفت : نه . پيامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شويد و من كليد كعبه را مى گيرم و من و شما سرهاى خود را در مكه مى تراشيم و با وقوف كنندگان در عرفات وقوف مى كنيم . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آيا روز احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه به كوه بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نداشتيد و من در پى شما، شما را فرا مى خواندم . آيا جنگ احزاب را فراموش كرده ايد، هنگامى كه دشمن از منطقه بالا و پايين آمدند و چشمها تيره شد و دلها به حنجره ها رسيد آيا روز فلان را فراموش كرده ايد و همچنين شروع به بر شمردن فرمود. مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مايى ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشيد فرمود: اين است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مكه فرا رسيد و پيامبر كليد كعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پيش من فراخوانيد و چون عمر آمد پيامبر فرمود: اين آن چيزى كه به شما گفتم . آنان مى گويند اگر عمر در جنگ احد نگريخته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به او نمى فرمود آيا روز جنگ احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه بر كوه بالا مى رفتيد و مى گريختيد و بر كسى توجه نمى كرديد.
سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به كوه پيش آمده است .
واقدى مى گويد: موسى بن محمد بن ابراهيم از قول پدرش براى من نقل كرد كه چون ابليس ، كه نفرين خدا بر او باد، براى آنكه مسلمانان را اندوهگين سازد، بانگ برداشت كه محمد كشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراكنده شدند. مردم از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله مى گذشتند و هيچ كس از ايشان به آن حضرت توجه نمى كرد و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله در پى آنان ، ايشان را صدا مى كرد. كار به آنجا كشيد كه گروهى از مسلمانان تا مهراس گريختند و عقب نشستند. پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى اينكه ياران خود را فراخواند، آهنگ دامنه كوه كرد و به دامنه كوه رسيد و يارانش در كوه پراكنده بودند و درباره چگونگى كشته شدن كشتگان خويش و خبر كشته شدن پيامبر صلى الله عليه و آله كه به ايشان رسيده بود، سخن مى گفتند. كعب بن مالك مى گويد: من نخستين كس بودم كه با وجود آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال كه در دامنه كوه بودم بانگ برداشتم كه اين رسول خداست كه زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خويش اشاره مى فرمود كه من ساكت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشيد و جامه هاى جنگى خود را بيرون آورد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان دو سعد، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، حركت مى فرمود بر ياران خويش در دامنه كوه وارد شد و در حالى كه زره بر تن داشت اندكى خميده به جلو حركت مى فرمود و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبيدالله تكيه داده بوده است .
واقدى همچنين مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به سبب زخمهايى كه برداشته بود، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من هنوز نيرويى دارم ، برخيز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و كنار صخره اى كه بر دهانه دره قرار داشت برد و ايشان را بالاى آن صخره رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله همراه كسانى كه با ايشان پايدارى كرده بودند به سوى ياران خويش رفت . مسلمانان كه از دور ايشان را ديدند پنداشتند قريش هستند و پشت به ايشان كردند و بر كوه گريختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره كردند به آنان كرد كه او را شناختند و همگان يا گروهى از ايشان برگشتند.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله همراه چهارده تنى كه با آن حضرت ايستادگى كرده بودند آشكار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند، ديگر مسلمانان كه آنان را از مشركان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر كه كنارش ايستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره كن و ابوبكر شروع به اشاره كردن نمود، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنكه ابو جانه عمامه سرخى را كه بر سر داشت ، برداشت و به كوه بالا رفت و شروع به فرياد كشيدن و علامت دادن كرد تا شناختند. و چنان بود كه ابوبرده بن نيار تيرى بر كمان نهاده و قصد كرده بود پيامبر صلى الله عليه و آله را - كه نشناخته بود - هدف قرار دهد و ياران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را فراخواند، دست نگه داشت . مسلمانان از ديد پيامبر صلى الله عليه و آله چنان شاد شدند كه كه گويى هيچ رنج و اندوهى بر ايشان نرسيده است و از سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشركان مسرور شدند.
واقدى مى گويد: سپس قومى از قريش هم بر كوه بالا رفتند و بر مسلمانان كه در دامنه بودند، مشرف گرديدند. رافع بن خديج مى گفته است من در آن هنگام كنار ابو مسعود انصارى او كشته شد گان قوم خويش را ياد مى كرد و از ايشان مى پرسيد و به او خبر مى دادند كه سعد بن ربيع و خارجه بن زهير كشته شده اند و او انالله و انا اليه راجعون بر زبان مى آورد و بر ايشان رحمت مى فرستاد. مسلمانان هم از يكديگر در مورد دوستان و خويشاوندان خود مى پرسيدند و به يكديگر خبر مى دادند. در همين حال خداوند مشركان را بر گرداند كه آن اندوه را از ايشان بزدايد و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى كوه و فراتر از خويش ديدند آنچه را گفتگو مى كردند فراموش ‍ كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فراخواندند و تشويق به جنگ كردند و به خدا سوگند گويى هم اكنون به فلان و بهمان مى نگرم كه در پهنه كوه ترسان مى گريختند. واقدى همچنين مى گويد: عمر مى گفته است چون شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شد من همچون ماده بزى به كوه گريختم نيست كه پيش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبران بودند و در گذشتند (229) و ابوسفيان در دامنه كوه بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى كرد عرضه مى داشت پروردگارا ايشان را نسوزد كه بر ما برترى جويند، و مشركان پراكنده شدند.
واقدى مى گويد: ابواسيد ساعدى مى گفته است ، پيش از آنكه خواب بر ما چيره شود خود را در دامنه كوه چنان افسرده و تسليم مى ديديم كه هر كس ‍ به ما حمله مى كرد تسليم مى شديم و خداوند خواب را بر ما چيره فرمود و چنان خوابيديم كه سپرهايمان بدون توجه به يكديگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پريد و چنان شديم كه گويى پيش از آن بر ما اندوهى نرسيده است . گويد: زبير بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت كه هيچ مردى از ما نبود مگر اينكه چانه اش روى سينه اش قرار داشت ، و همان طور كه ميان خواب و بيدارى بودم شنيدم معتب بن قشير كه از منافقان بود مى گويد: اگر ما فرماندهى مى داشتيم اينجا كشته نمى شديم كه در همين هنگام خداوند متعال در مورد او همين آيه را نازل فرمود. (230) گويد: ابواليسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و خداوند براى اينكه در امان باشيم خوب را بر ما چيره ساخت و هيچ كس نماند مگر اينكه خرخر مى كرد و سپرها روى يكديگر مى افتاد و خود ديدم شمشير بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمين افتاد و متوجه نشد و پس از اينكه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پايين تر از ما و زير پايمان قرار داشت . شمشير ابوطلحه هم از دست او افتاد، بر منافقان و اهل شك و ترديد در آن روز خواب چيره نشد و خواب فقط بر اهل يقين و ايمان چيره شد و در همان حال كه مومنان چرت مى زدند، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): از ابن نجار (231) محدث درباره اين موضوع پرسيدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنين استنباط مى شود كه در آغاز كار دولت و پيروزى از مسلمانان بوده است و سپس كار بر زيان آنان گرديده و شيطان فرياد بر آورده است كه محمد كشته شد و بيشتر مسلمانان گريختهاند و سپس بيشترشان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشته اند و مدتى طولانى كه تا آخر روز طول كشيده است جنگهاى بسيار كرده اند.
آنگاه از سر ناچارى به كوه پناه برده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم همراه ايشان آهنگ دامنه كوه كرده است و سپس دو گروه از يكديگر جدا شده اند. هر كس كه در داستان احد تامل كند همين گونه استنباط مى كند، ولى برخى رواياتى كه واقدى نقل مى كند دلالت بر گونه اى ديگر دارد، نظير اين روايت او كه چون ابليس بانگ برداشت كه محمد كشته شد پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را صدا مى كرد و كسى بر آن حضرت توجه نمى كرد و همگى به كوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ كوه فرمود و هنگامى به آنان رسيد كه پراكنده بودند و درباره افرادى كه كشته شده بودند مذاكره مى كردند. اين روايت دليل آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از همان اول جنگ و همينكه شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شده به كوه رفته است و چنين فهميده مى شود كه بانگ برداشتن شيطان هنگامى بوده است كه خالد بن وليد از دهانه كوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ريخته اند و اين چگونه بوده است ؟
ابن نجار گفت : شيطان دوباره بانگ برداشت كه محمد كشته شد. يك بار در آغاز جنگ در يك بار در پايان روز و هنگامى كه فوجهاى دشمن از هر سو پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه كرده بودند و ياران آن حضرت كشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از ميان برده بود كه جز اندكى كه بيش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. اين بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله به دامنه كوه پناه نبرد. بلكه ايستادگى فرمود و يارانش هم از او حمايت كردند. با آنكه در بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله مشقت بسيار سنگينى را از ضربات ابن قميئه و عتبه بن ابى وقاص و كسانى ديگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و اين دفعه دوم بانگ برداشتن شيطان بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پيكار باقى نمانده است و به دامنه كوه پناه برد.
گفتم : آيا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشركان همچنان درگير بوده اند تا شيطان بانگ برداشته است كه محمد كشته شد؟ گفت : آرى ، مشركان پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه و ياران باقى مانده آن حضرت را محاصره كرده بودند و مسلمانان با آنان در آويخته بودند و به سبب كمى شمارشان ميان مشركان گم شده بودند. گروهى از مشركان پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته اند، چون كمتر با آن حضرت رويا روى شدند و شيطان هم بانگ برداشت كه محمد كشته شد؛ و حال آنكه آن حضرت كشته نشده بود ولى كار بر مشركان مشتبه شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله را كس ديگرى مى پنداشتند. بيشترين دفاع را در اين حال از پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و ابودجانه و سهل بن حنيف انجام دادند و خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان كه گروهى را به دست خويش گاه با شمشير و گاه با تير زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاك بسيار و آميختگى مردم با يكديگر قريش ، پيامبر را يكى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى كار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را از ايشان محفوظ داشت و چشمهاى مشركان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن كه بر شمردم از آن حضرت دفاع كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به تدريج خود را به دامنه كوه رساند و اندك اندك خويش را بر فراز كوه كشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پيوستند.
گفتم : پس چرا قومى از مشركان به كوه رفتند و چرا چنين كردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خيال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به كوه رفتند، نه در جستجوى پيامبر، زيرا مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است . و همين هم موجب شد كه سريع تر از كوه بر گردند كه با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسيديم و محمد را كشتيم ، ديگر چه اصرارى بر سخت گيرى نسبت به اوس و خزرج و ديگر ياران اوست ، خاصه كه خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممكن بود كشته شوند.
گفتم : وقتى كارى براى آنان خطرناك باشد چرا از ابتدا به كوه بروند؟ گفت : مثل اين است كه نخست چيزى به خاطرات مى رسد و انگيزه اى ترا به انجام كارى وا مى دارد و همينكه آن را شروع مى كنى افكار و انگيزه هاى ديگرى پيدا مى كنى كه از تصميم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى كنى .
گفتم : اين درست است ولى چرا آنان آهنگ مدينه و تاراج آن را نكردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سيصد جنگجو در مدينه بود، وانگهى گروه بسيارى از اوس و خزرج كه مسلمان بودند و در جنگ شركت نكرده بودند و گروهى ديگر از منافقان و يهوديان هم در آن شهر بودند كه همگى شجاع و نيرومند بودند و زن و فرزندشان در مدينه بودند و بديهى است كه آنان همگى از آن شهر دفاع مى كردند و قريش در امان نبودند كه پس از حمله به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با يارانش از پشت سر به ايشان حمله نكند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گيرند و راى درست اين بود كه از هجوم به مدينه و حمله به آن منصرف شوند.
واقدى مى گويد: ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند و ابو سفيان تصميم به بازگشت گرفت ، در حالى كه بر ماديانى با چشم سياه فراخ سوار بود، جلو آمد و كنار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه در دامنه كوه بودند ايستاد و با صداى بلند فرياد بر آورد كه زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى كبشه -يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله - كجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روايت ديگرى آمده است كه او ابوبكر و عمر را صدا كرد و گفت : پسر ابى قحافه كجاست ؟ پسر خطاب كجاست ؟ و سپس افزود: پيروزى در جنگ نوبتى است .
حنظله اى در قبال حنظله اى ، يعنى كشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال كشته شدن حنظله بن ابى سفيان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . ابوسفيان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام كرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پيروزى در آن نوبتى است . (232) عمر گفت : چنين نيست كه كشتگان ما در بهشت خواهند بود و كشتگان شما در آتش . ابوسفيان گفت : شما چنين بگوييد و در اين صورت ما زيان كرده ايم و بيمناك خواهيم بود. ابوسفيان سپس گفت : اى پسر خطاب پيش من بيا تا با تو سخن گويم . عمر برخاست . ابوسفيان گفت : ترا به حق دينت سوگند مى دهم به من بگويى آيا ما محمد را كشته ايم ؟ گفت : به خدا نه كه او هم اكنون سخن ترا مى شنود. ابوسفيان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قميئه راستگوترى . ابوسفيان سپس با صداى بلند فرياد كشيد و گفت : ميان كشتگان خود كسانى را مى بينيد كه آنان را مثله و پاره پاره كرده اند، اين كار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشديم و سرانجام بانگ برداشت كه سر سال آينده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ كرد و منتظر ماند ببيند رسول خدا چه مى فرمايد و پيامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفيان برگشت و با ياران خود شروع به كوچيدن كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان ترسيدند كه آنان به مدينه هجوم بردند و زنان و كودكان كشته شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ايشان را براى ما بياور، اگر ديدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند، آهنگ مكه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را يدك كشيدند، آهنگ حمله به مدينه دارند. و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر آهنگ مدينه كنند به سوى آنان حركت و با ايشان جنگ خواهم كرد.
سعد مى گويد: شروع به دويدن كردم و با خود تصميم گرفتم اگر چيزى ديدم كه موجب ترس باشد، همان دم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگردم . اين بود كه از همان نخست به حالت دويدن حركت كردم و در پى مشركان رفتم و چون به محل عقيق (233) رسيدند، من از دور آنان را مى دويدم و تامل مى كردم و ديدم كه سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند. گفتم : اين نشان كوچ كردن به سرزمينهاى خودشان است . گويد: مشركان در عقيق اندكى توقف و درباره هجوم به مدينه رايزنى كردند، صفوان بن اميه به ايشان گفت : شما گروهى از آن قوم را كشته ايد و اينك كه پيروزى يافته ايد و خسته و فرسوده هم هستيد، برگرديد و وارد مدينه مشويد، وانگهى نمى دانيد چه پيش مى آيد، روز جنگ بدر هم با اينكه شما شكست خورديد و آنان پيروز شدند، به خدا سوگند كه شما را تعقيب نكردند.
گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است كه صفوان بن اميه ايشان را از رفتن به مدينه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همينكه آنان در حال برگشت ديد كه وارد صحراى عقيق شدند با سيمايى افسرده به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مكه كردند، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه مى گويى ؟ سعد گفت : همين كه گفتم . سعد مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله با من خلوت كرد و پرسيد: آيا آنچه مى گويى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنين افسرده مى بينم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مكه با چهره شاد پيش مسلمانان بيايم - نشانى از ناتوانى ما مى بود - پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سعد كار آزموده است .
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از يحيى بن شبل از ابوجعفر برايم نقل كرد كه گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص - هنگامى كه مى رفت - فرمود: اگر ديدى مشركان آهنگ مدينه كردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعيف و شكستن روحيه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون ديد سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند برگشت و نتوانست خويشتن دارى كند و از شادى فرياد بر آورد و برگشت آنان را اعلام كرد.
واقدى مى گويد: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشركان و مسلمانان چگونه از يكديگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى داريد و از آن موضوع چه مى خواهيد! خداوند متعال اسلام را آورد و كفر و كافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله كرديم و گروهى از ايشان را كشتيم ، آنان نخست به هر سو پراكنده شدند و سپس گروهى از ايشان باز گشتند؛ قريش رايزنى كردند و گفتند: اينك كه پيروزى از ماست بهتر است برگرديم كه به ما خبر رسيده است عبدالله بن ابى همراه يك سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شركت در جنگ خود دارى كرده اند و در امان نيستم كه آنان بر ما حمله نكنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستيم و اسبهاى ما هم به سبب تير خوردگى از كار مانده اند. اين بود كه رفتيم و هنوز به روحاء (234) نرسيده بوديم كه گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتيم .
واقدى مى گويد: اسحاق بن يحيى بن طلحه ، از قول عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است ، شنيدم ابوبكر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پيامبر صلى الله عليه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، در همان حال ديدم كسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آيد كه گويى در حال پرواز است . گفتم : خدا كند طلحه بن عبيدالله باشد و چون با هم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم ، ديدم ابوعبيده بن جراح است . او بر من پيشدستى كرد و گفت : اى ابوبكر! ترا به خدا سوگند مى دهم كه بگذار اين حلقه ها را از چهره صلى الله عليه و آله من بيرون بكشم . ابوبكر مى گويد: او را به حال خود گذاشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشيد و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبيدالله بود. ابو عبيده يكى از آن حلقه ها را با دندان پيشين خود گرفت و آن را بيرون كشيد. حلقه چنان استوار شده بود كه ابو عبيده بر پشت به زمين افتاد و يكى از دندانهايش هم كنده شد و سپس حلقه ديگر را با دندان ديگرش گرفت و بيرون كشيد كه آن هم كنده شد و به اين سبب ابو عبيده ميان مردم معروف به اثرم - بى دندان پيشين - بود. و گفته شده است كسى كه آن دو حلقه را از گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون كشيد عقبه بن وهب بن كلده بود و هم گفته اند ابو اليسره بوده است . واقدى مى گويد: در نظر ما صحيح تر آن است كه عقبه بن وهب بن كلده بوده است .
واقدى مى گويد: ابو سعيد خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هايش فرو شد و چون آن دو حلقه را بيرون كشيدند، از محل زخم همچون دهانه مشك خون بيرون مى زد. مالك بن سنان شروع به مكيدن محل زخم كرد و چون دهانش آكنده شد آن را بيرون ريخت . پيامبر فرمود: هر كس دوست دارد به كسى بنگرد كه خونش با خون من آميخته شده است به مالك بن سنان بنگرد. به مالك گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خون هر كس به خون من بياميزد آتش دوزخ به او نخواهد رسيد.
واقدى مى گويد: ابو سعيد خدرى مى گفته است ، من از جمله كسانى بودم كه از محل شيخان بر گردانده شديم و اجازه جنگ به ما داده نشد. ميان روز به ما خبر رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدمه ديده است و مردم از گردش پراكنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسانديم تا از سلامت ايشان آگاه شويم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببريم . در بطن قنات (235) مردم را پراكنده ديديم ولى ما را همت و هدفى جز ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و مى خواستيم ايشان را ببينيم . همينكه چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالك هستى ؟ گفتم : آرى پدر و مادرم فدايت باد. نزديك رفتم و زانوهايش را بوسيدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگريستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى ديدم و بر پيشانى او هم نزديك رستنگاه موهايش شكافى بود و از لب پايين ايشان خون مى چكيد و دندانهاى سمت راست هم از ريشه شكسته بود، بر زخم ايشان چيز سياهى بود، پرسيدم چيست ؟ گفتند: بورياى سوخته است . پرسيدم ، چه كسى گونه هاى او را زخمى كرده است ؟ گفتند: ابن قميئه . گفتم ، پيشانى او را كه شكسته است ؟
گفتند: ابن شهاب ، پرسيدم ، لبش را چه كسى زخمى كرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .
من پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به دويدن كردم تا بر در خانه اش رسيدم و نتوانست پياده شود تا آنكه كمكش كردند و آنان وقت بود كه هر دو زانويش را زخمى ديدم و بر دو سعد، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تكيه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب كرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال كه بر دو سعد تكيه داده بود، براى نماز بيرون آمد و سپس به خانه اش برگشت . مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخميان را زخم بندى مى كردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود كه سرخى روز از سمت مغرب هم كاملا غروب كرده بود ولى پيامبر صلى الله عليه و آله براى نماز بيرون نيامد و بلال همچنان بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و چون يك سوم از شب گذشت بلال صدا زد كه اى رسول خدا نماز! پيامبر صلى الله عليه و آله كه معلوم شد خوابيده بوده است . براى نماز بيرون آمد و متوجه شدم سبك تر و راحت تر از هنگامى كه به خانه رفت حركت مى كند. من هم با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عشاء را گزاردم و پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم خانه اش شد و من پيش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم كه خدا را سپاس گزاردند و خوابيدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ماندند كه پاسدارى دهند زيرا از شبيخون و باز گشت قريش بيم داشتند.
واقدى مى گويد: فاطمه عليها السلام همراه تنى چند از زنان بيرون آمده بود و چون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد آن حضرت را در آغوش ‍ كشيد و شروع به پاك كردن خون از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى كه چهره پيامبرش را خونين و زخم كنند شديد است . على عليه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: اين شمشير غير قابل نكوهش را از من بگير. پيامبر صلى الله عليه و آله با ريش به خون خضاب بسته شده به على عليه السلام نگريست و فرمود: اگر تو امروز نيكو جنگ كردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنيف هم نيكو جنگ كردند و شمشير ابو جانه هم غير قابل نكوهش است . واقدى اين موضوع را بدينگونه روايت كرده است :
محمد بن اسحاق مى گويد كه على عليه السلام براى فاطمه دو بيت شعر خواند كه چنين بود:
اى فاطمه ! اين شمشير غير قابل نكوهش است و من فرو مايه و ترسو نيستم به جان خودم سوگند در يارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى كه به بندگان مهربان است سخت كوشيدم .
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستين و پسنديده كردى ، سماك بن خرشه و سهل بن حنيف هم با تو نيكو پايدارى و جنگ كردند.
واقدى مى گويد: و چون على عليه السلام آب را آورد پيامبر صلى الله عليه و آله كه سخت تشنه بود، خواست آب بياشامد، نتوانست وانگهى بويى از آب استشمام كرد كه آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغيير كرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خويش بيرون ريخت و فاطمه عليها السلام با آن آب خونهاى چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها كه چهارده زن بودند و فاطمه عليها السلام هم با آنها بود و از مدينه خوراك و آشاميدنى بر پشت خود آورده بودند و زخميان را آب مى دادند و زخم بندى مى كردند به جستجوى آب رفت .
واقدى مى گويد: كعب بن مالك مى گفته است ، خودم عايشه و ام سليم را ديدم كه روز جنگ احد مشكهاى آب را بر دوش مى كشيدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخميان را زخم بندى مى كرد. محمد بن مسلمه پيش زنها آبى نيافت و تشنگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم شدت پيدا كرد، ناچار با مشك خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى كه امروز - قرن سوم هجرى - كنار قصرهاى بنى تميم قرار دارد، آب گوارا و شيرين براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشيد و براى او دعاى خير فرمود.
خون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از اين پس هرگز دشمن چنين بر ما چيره نخواهد شد تا آنكه ركن كعبه را استعلام كنيم . چون فاطمه ديد خون بند نيم آيد، شروع به شستن زخمها كرد و على عليه السلام با سپر آب مى ريخت و چون بند نيامد، قطعه بوريايى برداشت و آن را سوزاند تا خاكستر شد و آن را روى زخمها پاشيد و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنين فرمود. پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسيده معالجه مى فرمود و نشان آن از ميان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قميئه را بر دوش خود حدود يك ماه و بيشتر تحمل كرد، ولى براى از ميان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسيده استفاده مى فرمود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه به مدينه بر گردد فرمود: چه كسى خبر سعد بن ربيع را براى ما مى آوريد؟ كه من او را در آن گوشه - و با دست خود اشاره فرمود - ديدمش كه دوازده زخم نيزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن كعب به آن سو رفت ، كسى كه رفته بود مى گويد: من براى شناسايى كشتگان ميان ايشان مى گشتم كه ناگاه سعد بن ربيع را ديدم كه بر خاك افتاده است ، صدايش زدم ، پاسخ نداد.
سپس گفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا پيش تو فرستاده است ، آهى كشيد و چون مرغ نيم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد كه به تو دوازده زخم نيزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نيزه كارى خورده ام . از سوى من به انصار كه قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پيمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى كه چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پيشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پيش او تكان نخورده بودم كه در گذشت . من پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم و خود ديدم كه آنان حضرت رو به قبله ايستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا سعد بن ربيع را در حالى كه از او خشنود باشى به حضور بپذير.
واقدى مى گويد: سمداء (236) دختر قيس هم كه از زنان خاندان دينار بود بيرون آمد.
دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سليم بن حارث در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و شهيد شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسيد پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شكر همان گونه است كه تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهيد تا خود او را ببينم و پيامبر صلى الله عليه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصيبتى در قبال سلامت تو ناچيز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدينه كرد. در راه عايشه او را ديد و پرسيد چه خبر است .
او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را كه كافرند با خشم خودشان برگرداند و خيرى نديدند. عايشه گفت اينها جنازه هاى كيست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى كرد و به راه انداخت تا كنار گور ببرد.
واقدى مى گويد: پس از بازگشت قريش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستين جسدى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد شد، يا از جمله نخستين جسدها بود كه آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را ديدم كه او را غسل مى دهند و اين بدان سبب بود كه حمزه جنب بوده است . (237) پيامبر صلى الله عليه و آله اجساد شهيدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهايشان بپيچيد كه هر كس در راه خدا مجروح شود روز قيامت با همان زخم برانگيخته مى شود كه رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشك خواهد بود و فرمود آنان را همين گونه بگذاريد كه من روز قيامت گواه ايشان خواهم بود.
حمزه نخستين كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او چهار تكبير فرمود و نماز گزارد و سپس ديگر شهيدان را آوردند. هر شهيدى را كه مى آوردند كنار جسد حمزه مى نهادند و پيامبر بر آن شهيد و حمزه نماز مى گزارد و بدينگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد كه شمار شهيدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهيد را كه مى آوردند و كنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و اين كار هفت بار تكرار شد و گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله پنج يا هفت يا نه تكبير بر او فرمود.
واقدى مى گويد: در اين مورد روايت مختلف است ، طلحه بن عبيدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله بر كشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه اين گروهم و ابوبكر گفت : مگر ما برادران ايشان نيستيم كه همچون ايشان اسلام آورديم و همچون آنان جهاد كرديم . فرمود: آرى ، ولى اين گروه بهره و نصيبى از اين جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه كار خواهيد كرد! ابوبكر گريست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهيم بود؟
و حال آنكه انس بن مالك و سعيد بن نسيب مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله بر شهيدان احد نماز نگزارد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به خويشاوندان شهيدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بكنيد، و هر دو يا سه تن را با هم در يك گور دفن كنيد و هر كدام را كه بيشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاك بسپريد. در مورد حمزه همچنان كه در گور بود دستور فرمود قطيفه اش را بر او بكشند و آن قطيفه كوتاه بود و چون به سرش مى كشيدند، پاهايش آشكار مى شد و چون بر پاهايش مى كشيدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گريستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا كشته مى شود و پارچه اى براى كفن او پيدا نمى شود. فرمود: آرى شما در سرزمينى سنگلاخ و بدون درخت و كشتزار زندگى مى كنيد و به زودى شهرهاى بزرگ و ييلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا كوچ مى كنند و سپس به خويشاوندان خود پيام مى دهند كه بروند و حال آنكه اگر بدانند مدينه براى ايشان بهتر است . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس بر سختى و گرفتارى زندگى مدينه پايدارى نخواهد كرد، مگر اينكه من به روز رستاخيز شفيع يا گواه او خواهم بود.
واقدى مى گويد: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراك آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب كه هر دو بهتر از من بودند، كفن يافت نشد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار جسد مصعب بن عمير كه شهيد شده بود و در قطيفه اى كهنه پيچيده شده بود عبور كرد و فرمود: ترا در مكه ديدم در حالى كه هيچ كس حله بهتر و گيسوى پاكيزه تر از تو نداشت و اينك خاك آلوده و ژوليده موى در چنين قطيفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاكش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربيعه و سويبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاكش سپردند و على عليه السلام و زبير و ابوبكر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گور نشسته بود حمزه را به خاك سپردند.
واقدى مى گويد: مردم يعنى بيشتر آنان شهيدان خويش را به مدينه بردند و گروهى از آنان در بقيع كنار خانه زيد بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاك سپرده شدند.
در اين هنگام منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله ندا داد كه شهيدان را به همانجا كه كشته شده اند برگردانيد، ولى چون مردم شهيدان خود را به خاك سپرده بودند هيچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر يك تن كه هنگام رسيدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است كه او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به مدينه آوردند و به خانه عايشه بردند. ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه كس ديگرى غير از من مى برند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببريد و چنان كردند و او در خانه خاك كردند، در همان جامه كه بر تن داشت . او يك شبانه روز زنده مانده بود و چيزى نخورد، پيامبر صلى الله عليه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.
واقدى مى گويد: گورهايى كه در احد كنار يكديگر قرار دارد و گروه بسيارى از مردم آن را گورهاى شهيدان احد مى پندارند، چنان نيست ، طلحه بن عبيدالله و عباد بن تميم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است كه در خشكسال روزگار حكومت عمر، كه به سال خاكستر معروف است ، آنجا زندگى مى كردند و همانجا مردند و به خاك سپرده شدند. اين ابى ذئب و عبدالعزيز بن محمد هم مى گفته اند ما اين گورهايى را كه كنار يكديگر است ، نمى شناسيم و بدون ترديد گورهاى مردمى از باديه نشينان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قيس را مى شناسيم و گرو ديگرى نمى شناسيم .
واقدى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله هر سال به زيارت گورهاى شهيدان احد مى رفت و چون به دامنه كوه مى رسيد صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شكيبايى كرديد و خانه آخرت چه نيكوست . ابوبكر و عمر و عثمان هم هر سال يك بار همين كار را مى كردند و معاويه هم هرگاه براى انجام يا عمره از مدينه مى گذشت به زيارت ايشان مى رفت .
گويد: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله هر دو سه روز يك بار به زيارت شهدا مى رفت و كنار گور آنان مى گريست و دعا مى كرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهيدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش را مى دهند. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار گور مصعب بن عمير گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا كرد و آيه بيست و چهارم سوره احزاب را تلاوت كرد كه مى فرمايد: از مومنان مردانى هستند كه عهدى را كه با خداوند متعال كرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پيمان خويش را تمام و جان فدا كردند و گروهى از ايشان منتظرند و هيچ گونه تغيير و تبديلى ندادند، آنگاه فرمود: اينان فرداى قيامت در پيشگاه خداوند گواهان خواهند بود، كنار گور آنان و به زيارت ايشان بياييد و بر ايشان سلام كنيد و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند. ابوسعيد خدرى هم كنار گور حمزه مى ايستاد و دعا مى كرد و قرآن مى خواند و همين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، كه رحمت خدا بر او باد، در هر ماه يك روز آنجا رفت و بر شهيدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. يك روز كه همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهيدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اينان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قيامت هيچ كس ‍ بر آن سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند.
گويد: ابو هريره و عبدالله بن عمر هم به زيارت شهيدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گويد: روزى همراه يكى از خواهران خود بر گور حمزه سلام داديم و از ميان گور آوايى شنيديم كه سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هيچ كس نزديك ما نبود. (238)
واقدى مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از دفن ايشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان كه عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هيچ قبيله اى به اندازه دو قبيله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون كنار مدينه رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به صف بايستيد. مردان در دو صف ايستادند و زنها كه شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ايستادند. پيامبر صلى الله عليه و آله دستهايش را بر افراشت و به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت :
بار خدايا! ستايش همه اش از آن تو است ، بار خدايا! آنچه را كه تو بگسترى و بگشايى كسى نيست كه آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع كننده اى نيست ، و آنچه را كه تو باز دارى كسى عطا كننده آن نخواهد بود. آن كس را كه گمراه سازى ، راهنمايى برايش نيست و آن كس را كه هدايت فرمايى گمراه كننده اى براى او نيست . آنچه را دورسازى ، كسى نزديك كننده نيست و آنچه را نزديك فرمايى ، دور كننده اى براى او نيست . بار خدايا من از بركت و رحمت و فضل و عافيت تو مسالت مى كنم . پروردگارا من از تو نعمت پايدارى را كه نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى كنم . خدايا ايمنى و توانگرى روز بيم و بينوايى را از پيشگاهت مسالت مى كنم . خدايا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بميران ، خدايا ايمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بياراى و زينت بخش و كفر و تبهكارى و سركشى را براى ما و در نظرمان ناخوشايند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدايا كافران اهل كتاب را كه پيامبران ترا تكذيب مى كنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شكنجه فرماى . خدايا پليديد و عذاب بر ايشان فرو فرست آمين .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندكى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسيد كه بر كشتگان خود مى گريستند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ولى حمزه گريه كنندگانى ندارد. زنان براى ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندك است . كبشه دختر عتبه بن معاويه بن بلحارث بن خزرج - كه مادر سعد بن معاذ است - دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند كه سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شد و گفت : اينك كه ترا سالم مى بينم سوگ اندك شد. پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسليت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهيدان هم مژده بده كه آنان همگى در بهشت دوستان يكديگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذيرفته است - از آن قبيله دوازده تن شهيد شده بودند - مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ايشان را بزداى و مصيبت ايشان را جبران فرماى و بازماندگان ايشان را نكو حال فرماى .
پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها كن ، و او چنان كرد و مردم هم از پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كردند. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخميهاى خاندان تو بسيارند، و هيچ مجروحى از آنان نيست مگر آنكه روز قيامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشك است ، و هر كس زخمى است در خانه خود قرار گيرد و زخم خويش را مداوا كند. سوگند مى دهم كه ديگر همراه من تا خانه ام نياييد، سعد ميان زخميان با صداى بلند جار كشيد كه خواست پيامبر صلى الله عليه و آله چنين است كه هيچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند و آن شب را آتش ‍ افروختند و مجروحان خود را مداوا كردند. سعد بن معاذ خود پيامبر صلى الله عليه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى كرد و سپس پيش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پيامبر صلى الله عليه و آله برد و هيچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اينكه بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و فاصله ميان نماز مغرب و عشا را گريستند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خوابيدن براى نماز شب برخاست و يك سوم از شب گذشته بود، صداى گريستن آنان را شنيد و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گريند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.
مادر سعد بن معاذ مى گويد: پس از اينكه مدت زيادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتيم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هيچ كس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گريست مگر آنكه قبلا بر حمزه مى گريست و اين سنت تا امروز همچنين است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گريستن و نوحه سرايى آوردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود من چنين چيزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرايى منع فرمود.
واقدى مى گويد: ابن ابى و منافقانى كه همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسيده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى كردند و نكوهيده ترين گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پيش پسرش كه زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى كرد و و به خدا سوگند گويى مى ديدم كه كار چنين مى شود. پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پيش آورد به خواست خودش خير خواهد بود. يهوديان هم سخنان زشت آشكار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است كه هرگز هيچ پيامبرى در مورد خود و يارانش چنين زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش كردند و مردم را به پراكنده شدن از حضور پيامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: كسانى از شما كه كشته شدند اگر پيش ما بودند كشته نمى شدند و كار به آنجا كشيد كه عمر بن خطاب اين موضوع را در چند جا شنيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و براى كشتن يهوديان و منافقانى كه اين سخن را از ايشان شنيده بود، اجازه خواست . پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دين خود را آشكار و پيامبرش ‍ را عزيز خواهد كرد، يهوديان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى كشم . عمر گفت : در مورد اين منافقان كه اين سخن را مى گويند، چه مى گويى ؟ فرمود: مگر آنان آشكارا شهادت به وحدانيت خدا و اينكه من رسول خدايم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى اين كار را از بيم شمشير انجام مى دهند و اينك كارشان براى ما روشن شده است و در قبال اين شكست خداوند كينه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پيامبر فرمود: من از كشتن هر كس كه لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگويد نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قريش ديگر هرگز به مانند امروز بر ما چيره نخواهد شد و دست نخواهند يا زيد و ما ركن كعبه - حجر الاسود - را استلام خواهيم كرد.
ابن عباس روايت مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود: اين برادران شما كه در جنگ احد كشته شدند، ارواح ايشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد كه به جويبارهاى بهشت مى روند و از ميوه هاى بهشتى مى خورند و به قنديلهاى زرين كه در سايه عرش آويخته است پناه مى گيرند و چون پاكيزگى و بوى خوش و گوارايى خوراك و آشاميدنى خود را ديدند و دانستند كه بازگشت ايشان چگونه جايى است گفتند اى كاش برادران مى دانستند كه خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بريم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نكنند. خداوند متعال به ايشان فرمود، من از سوى شما اين موضوع را به آنان ابلاغ مى كنم و اين آيه را نازل فرمود: و كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مردگان مى پنداريد كه ايشان زندگانند و در پيشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند